۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

و ما از خاكيم


مجموعه داستان كوتاه "و ما از خاكيم" منتشر شد.

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

و ما از خاكيم

داستان زير، كه پيش از اين در نشريه عصر پنجشنبه چاپ شده است، يكي از نه داستاني است كه در مجموعه اي به همين نام در سال 1387 مجوز انتشار گرفت اما به دليل مشكلات ناشر تا كنون در نيامده است. متن، در آن مجموعه، بنا به ضرورت هاي روشن جاري، در سه نقطه، دست خوش تغييراتي شده بود كه در اين جا به همان صورت اوليه بازگردانده شده اند.

درباره ی نويسنده

ايزابل آلنده (Isabel Allende) در خانواده اي شيليايي در پرو به دنيا آمد. بچه که بود والدينش از هم طلاق گرفتند و او همراه با مادر در خانواده ي مادريش سکني گزيده و بزرگ شد. نخستين رمانش "خانه ارواح" (The House of the Spirits) که به فارسي نيز ترجمه شده ملهم از شخصيت پر نفوذ پدربزرگ و مادربزرگ اوست.

او در شانزده سالگي به سمت منشي يکي از دواير سازمان ملل شيلي استخدام شد. کار با خبرنگاران او را به طرف گزارش گري سوق داد. سرانجام به توليد برنامه هاي تلويزيوني، نوشتن در مجلات راديکال زنان و فيلم هاي خبري روي آورد. خودش مي گويد، "کودتاي 1973 همه چيز را تغيير داد و من مانند همه ي شيليايي هاي ديگر احساس می کردم که زندگيم از دست رفته است و بايد همه چيز را از نو شروع کنم." قتل عمويش سالوادور آلنده رئيس جمهور شيلي مشکلات را برايش حادتر نمود.

کتاب هاي بعدي او از عشق و سايه ها (Of Love and Shadows) (1986)، اوا لونا (Eva Luna) (1988) و داستان هاي او لونا (The Stories of Eva Luna) (1991) مي باشد. وي از معدود زنان آمريکاي لاتين است که با شيوه ي رياليسم جادويي (در هم تنيدن وقايع حقيقي با عناصر خيالي يا باور نکردني) خوانندگان فراواني در جهان بدست آورده است. اين در هم تنيدن عناصر واقعی و باور نکردنی در ادبيات داستانی را او چنين توضيح می دهد:

ما در آمريکای لاتين به رؤياها، شورها، وسواس ها، و احساسات اهميت می دهيم، و هر چيزی که در زندگی مان مهم است در ادبيات جايگاهی دارد- درک ما از خانواده، فهم مان از دين، و نيز از خرافات. اين واقع گرايی جادويی است- احساساتی که هر فرد دارد به علاوه ی واقعيت. ... روزی نيست که در آمريکای لاتين چيزهای عجيب و غريبی اتفاق نيفتد- نه اين که ما آن ها را سر هم می کنيم.

درباره ی داستان

داستان "و ما از خاکيم" (And of Clay Are We Made) بيش از آن که جادويی باشد واقع گرايانه است، و بيانگر ژرف بينی آلنده در مورد رابطه ی ميان رسانه ها و رخدادهای امروزی است: سرشت بغرنج گزارش دهی "عينی" و نيروی رويدادها در پيشی گرفتن از ناظران شان.

اين داستان را Margaret Sayers Peden به انگليسی ترجمه کرد (1989).

اين برگردان فارسی بار نخست در "عصر پنجشنبه"، شماره 10-9، فروردين و ارديبهشت 1378، شيراز، چاپ شد.

در ترجمه ی اين داستان، از غنيمت حضور جواد شجاعی فرد، شاعر شمال، که در سال های آغازين دهه ی هفتاد برای يکی دو سالی همکار من در واحدی صنعتی در جنوب کشور بود، برخوردار بوده ام. انصاف اين است که ويرايش او به استحکام برگردان اين داستان بسيار کمک کرد و از او بسيار آموختم. با اين همه، ترجمه از نو با متن اصلی مطابقت داده شده، و به لحاظ شيوه ی نگارش و انتخاب برابر های واژگانی مناسب تر ويرايشی کلی يافته است.


و ما از خاکيم

نوشته ی ايزابل آلنده

ترجمه ي جليل نوذري

آن ها سر دخترک را ديدند بيرون زده از آبکند، با چشماني واگشاده، بي صدا کمک مي طلبيد. اسم تعميد اولش را داشت، آزوسِنا. سوسن. در آن گورستان پهناور که بوي مرگ اين گونه زود کرکسان را از فواصل دور بدان جا مي کشيد و هوا انباشته از گريه ی يتيمان و ناله هاي مجروحين بود، دخترک، که سر سختانه به زندگي چسبيده بود، بدل به نماد فاجعه شد. دوربين هاي تلويزيوني تصوير دل خراش سرش را که چون کرموش سياهی از خاک بيرون زده بود آن قدر مخابره کردند که ديگر کسي نمانده بود تا او را نشناسد و اسمش را نداند. و هر بار که بر صفحه ي تلويزيون ظاهر مي شد، درست پشت سر او رالف کارله بود، که براي ماموريت به آن جا رفته بود، بي آن که تصور کند بخشي از گذشته ي خود را که سي سال گم کرده بود در آن جا پيدا خواهد کرد.

ابتدا ناله اي زير زميني پنبه زارها را جنبانده، چون موج دريا در هم شان پيچيده بود. از هفته ها قبل زمين شناسان لرزه نگارهای خود را به کار انداخته و مي دانستند کوه دوباره بيدار شده است. آن ها از مدت ها قبل پيش گويي کرده بودند که گرماي انفجار قادر است يخ هاي دايمي را از سينه کش هاي آتشفشان جدا کند، اما هيچ کس به اخطارهاي آنان توجهي نکرد؛ گويي هشدارهايشان يادآور قصه هاي پير زنان ترسو بود. آبادي هاي توي دره، ناتوان از شنيدن ناله هاي زمين، زندگي روزانه ي خود را پي گرفتند تا آن چهارشنبه شب مرگ بار نوامبر که غرشي ممتد پايان جهان را خبر داد، ديواره هاي برف از جاي خود کنده شد، خاک و سنگ و آب چون بهمني غلتان بر روستاها فرود آمد و آن ها را زير بار عظيمي از غثيان مواد خاکي دفن کرد. به محض اينکه زندگان از شوک اوليه ی آن وحشت بزرگ بيرون آمدند توانستند ببينند که خانه ها، بازارها، کليساها، کشت زارهاي سفيد پنبه، بيشه هاي سياه قهوه و چراگاه ها- يک سره ناپديد شده اند. بعدا"، پس از ورود سربازان و داوطلبان نجات و ارزيابي عظمت فاجعه بود که معلوم شد بيش از بيست هزار انسان و تعداد نامعلومي حيوان در سوپ غليظي زير گل و لاي در حال گنديدن بود. جنگل ها و رودخانه ها هم شسته و روفته شده بود، و جز بياباني وسيع از گل و لاي چيزي به چشم نمي آمد.

قبل از سحر که از مرکز تلفن کردند، من و رالف کارله با هم بوديم. منگ خواب از بستر بيرون خزيده، در حالي که او با عجله لباس مي پوشيد من دست به کار تهيه ی قهوه شدم. او لوازمش را در کوله پشتي هميشگي اش جا داد، و ما با هم خداحافظي کرديم، مثل خيلي از دفعات قبل. بي هيچ دل واپسي در آشپزخانه نشستم، قهوه ام را جرعه جرعه نوشيدم و براي ساعات طولاني اي که از او دور مي ماندم برنامه ريزي مي کردم، مطمئن از اين که روز بعد بر مي گردد.

او يکي از اولين کساني بود که به محل رسيد، زيرا در حالي که ساير گزارش گران هر يک به نحوي که مي توانست با جيپ، دوچرخه، يا پياده، به زحمت خود را به کناره ي آن لجن زار مي رساند رالف کارله از امتياز بالگرد تلويزيون برخوردار بود، که او را بر فراز بهمن پرواز مي داد. روي صفحه هاي تلويزيون، در صحنه هايي که دوربين دستيارش گرفته بود، او را مي ديدم که ميکروفن به دست، در دل هنگامه اي از بچه هاي گم شده، بازماندگان زخمي، لاشه ها، و ويراني تا زانو در کثافت فرو رفته است. داستان با صداي آرام او به ما مي رسيد. سال ها بود که او، با گزارشات زنده ي گيرا و بهت انگيزش از صحنه هاي جنگ و فاجعه، چهره ي آشناي بخش هاي خبري بود. هيچ چيز قادر نبود او را متوقف کند، و من هميشه از آرامش او در مقابل خطر و سختي شگفت زده مي شدم؛ هيچ چيز نمي توانست ثبات قدمش را متزلزل يا کنجکاويش را زايل کند. ترس هرگز جلودارش نبود، هر چند پيش من اعتراف کرده بود که نه تنها آدم شجاعي نيست، بلکه تقريبا" عکس آن است. به گمانم لنز دوربين تاثير عجيبي بر او داشت؛ انگار او را به آنات متفاوتي مي برد که مي توانست بدون دخالت در واقعيت حوادث، آن ها را همان طور که هستند ببيند. هنگامي که او را بهتر شناختم، دريافتم که اين فاصله ي خيالي او را در برابر احساساتش محافظت مي کند.

رالف کارله از آغاز در ماجراي آزوسنا حضور داشت. او از داوطلباني که دخترک را يافته، و از اولين کساني که سعي کرده بودند به او دست يابند فيلم گرفته بود. دوربين او روي دخترک، چهره ي سبزه اش، چشمان درشت محزونش، و جعد موي گل آلودش زوم شده بود. گل و لاي دور و بر او مثل ريگ روان بود، و هر کسي که تلاش مي کرد به او نزديک شود در خطر فرورفتن قرار داشت. طنابي به سويش پرتاب کردند اما او براي گرفتنش حرکتي نکرد تا هنگامي که با فرياد از او خواستند آن را بگيرد. او دستي از گل بيرون کشيد و تلاش کرد تکاني به خود بدهد، اما در جا کمي بيش تر فرو رفت. رالف کوله پشتي و بقيه ی وسايل خود را انداخت و به مانداب زد، در حالي که در ميکروفن دستيارش توضيح مي داد که سرد است و آدم بوي عفن لاشه ها را احساس مي کند.

پرسيد: "اسمت چيه؟" و دختر نام گُلي خود را به او گفت. رالف کارله به او خطاب کرد: "حرکت نکن، آزوسنا." بعد براي اين که توجه او را منحرف کند بدون اين که فکر کند چه مي گويد به گفت و گو ادامه داد، در حالي که به آرامي در گل و لايي که تا کمرش مي رسيد راه خود را به جلو باز مي کرد. فضاي دور و برش به تيرگي گل و لاي آنجا بود.

از جايي که او تقلا مي کرد رسيدن به دخترک غير ممکن مي نمود، به عقب برگشت و محلي را که به نظر مي رسيد جا پاي سفت تري داشته باشد دور زد. سرانجام وقتي که به اندازه ي کافي نزديک شد، طناب را گرفت و آن را زير بازوان دختر بست تا بتوان او را بيرون کشيد. رالف با تبسمي که به چشمانش چين داده و او را پسر بچه ي کوچکي نشان مي داد به رويش لبخند زد. به دخترک گفت مشکلي وجود نداشته، که حالا اين جا پيشش هست، و به زودي او را بيرون خواهند کشيد و به ديگران علامت داد که بکشند، اما تا طناب کشيده شد، جيغ دخترک درآمد. دوباره که امتحان کردند شانه ها و بازوان او ظاهر شد، اما نتوانستند بيش تر حرکتش بدهند؛ او گير کرده بود. يکي گفت ممکن است پاهاي او لاي ديوارهاي فرو ريخته ی خانه اش گير کرده باشد، اما دخترک گفت نه تنها آوار بلکه جسد برادران و خواهرانش نيز که به پاهايش چسبيده بودند او را باز مي دارند.

رالف وعده داد: "نگران نباش، ما تو را از اين جا بيرون خواهيم کشيد." عليرغم کيفيت ارسال خبر، توانستم شکستن صدايش را احساس کنم، و بيش تر از هميشه دوستش داشته باشم. آزوسنا نگاهش کرد، اما چيزي نگفت.

در همان ساعات اوليه رالف کارله تمام قوه ي ابتکارش را براي نجات دختر به خرج داد. او با تيرک ها و طناب ها در کشاکش بود، اما هر تکان شکنجه ي غير قابل تحملي براي دخترک محبوس بود. به فکرش رسيد يکي از تيرک ها را به عنوان اهرم مورد استفاده قرار دهد اما هيچ نتيجه اي نگرفت و ناچار شد آن فکر را رها کند. از دو نفر سرباز خواست تا کمي با او کار کنند، اما آن ها مجبور بودند بروند زيرا قربانيان فراوان ديگري درخواست کمک مي کردند. دخترک نمي توانست حرکت کند، او به زحمت نفس مي کشيد، ولي مأيوس به نظر نمي آمد، انگار رضايت مندي اي اجدادي پذيرش تقدير را بر او آسان مي کرد. اما گزارش گر مصمم بود وي را از چنگال مرگ برهاند. يکي تايري برايش آورد. او مثل يک جليقه ی نجات آن را زير بغل دخترک گذاشت، و سپس تخته ی سنگيني را نزديک گودال قرار داد تا وزنش را تحمل کند و بتواند نزديک تر به او بايستد. از آن جايي که کنار زدن آوارهاي پنهان غير ممکن بود، يکي دوبار کوشيد تا با سر به طرف پاي دخترک فرود رود، اما بي آن که نتيجه اي بگيرد، پوشيده از گل و لاي بالا آمد، در حالي که ماسه هاي توي دهانش را به بيرون تف مي کرد. نتيجه گرفت که بايستي يک پمپ داشته باشد تا آب را بکشد، و تقاضايي راديويي فرستاد. اما در پاسخ پيامي رسيد که هيچ وسيله ي نقليه اي موجود نبوده و فرستادن پمپ تا صبح روز بعد ممکن نيست.

رالف کارله فرياد زد: "ما نمي توانيم تا آن موقع صبر کنيم!" اما در آن بلوا هيچ کس فرصت ابراز دلسوزي نداشت. قبل از اين که او بپذيرد که زمان باز ايستاده و واقعيت به نحو غير قابل جبراني تحريف گرديده ساعات بسيار بيش تري بايد مي گذشت.

پزشکي نظامي براي معاينه ی دختر آمد و نظر داد که قلبش خوب کار مي کند و در صورتی که خيلي سردش نشود مي تواند شب را زنده بماند.

رالف کارله سعي کرد دلداريش دهد: "دوام بيار آزوسنا، فردا پمپ خواهيم داشت."

دخترک خواهش کرد: "مرا تنها رها نکن."

"نه، البته که نه."

کسي برايش قهوه آورد، و او به دخترک کمک کرد تا آن را، جرعه جرعه، بنوشد. مايع گرم به او جاني تازه بخشيد و شروع کرد به صحبت درباره ي زندگي کوچکش، خانواده و مدرسه اش، درباره ي اين که در آن تکه ي کوچک از جهان قبل از اين که آتشفشان بغرد زندگي چگونه جريان داشته است. او سيزده سال داشت، و هرگز از آباديش قدم به بيرون ننهاده بود. رالف کارله با روحيه اي از يک خوش بيني زود هنگام، باور کرد که همه چيز به خوبي تمام خواهد شد: پمپ خواهد رسيد، آب را خواهند کشيد، آت و آشغال را کنار خواهند زد، و آزوسنا با بالگرد به بيمارستاني که به زودي در آن جا بهبود مي يابد منتقل خواهد شد و رالف مي توانست از او ديدن کرده و برايش هديه ببرد. او با خود فکر مي کرد، سن دخترک براي عروسک زياد است، نمي دانم چه چيزي او را خوشحال خواهد کرد؛ شايد يک دست لباس. من درباره ي زنان خيلي نمي دانم، و انديشناک و حيرت زده دريافت با اين که در طول زندگيش زنان فراواني را مي شناخته، اما هيچ کدام اين جزئيات را به او ياد نداده بودند. براي گذراندن وقت شروع به تعريف درباره ي سفرها و ماجراهايش به عنوان گزارش گر روزنامه براي آزوسنا کرد. حافظه اش که درماند، به قوه ي تخيلش متوسل گرديد، چيزهايي سرهم بندي مي کرد که فکر مي کرد ممکن است باعث سرگرمي او بشوند. دخترک هر از گاه چرتي ميزد اما او به گفت و گويش در تاريکي ادامه مي داد، تا اطمينان دهد که هنوز آن جاست و بر هجوم بلاتکليفي غلبه کند.

شبي طولاني بود.

فرسنگ ها دورتر، رالف کارله و دخترک را بر صفحه ي تلويزيون تماشا مي کردم. نمي توانستم اين بار را در خانه تحمل کنم، بنابراين به تلويزيون ملي رفتم، به جايي که غالبا" با رالف شب هايي را تا صبح به ويرايش برنامه ها مي گذرانديم. در آن جا من به دنياي او نزديک تر بودم، و مي توانستم حداقل احساسي از چيزي که او در طي آن سه روز سرنوشت ساز از سر مي گذراند بدست بياورم. به تمام شخصيت هاي مهم شهر تلفن کردم، سناتورها، فرماندهان نيروهاي مسلح، سفير آمريکاي شمالي، رئيس شرکت ملي نفت، و از آن ها به التماس پمپي براي کشيدن لجن خواستم. اما جز وعده هاي مبهم چيزي عايدم نشد. شروع کردم به درخواست کمک فوري از طريق راديو و تلويزيون، تا ببينم آيا کسي مي تواند به ما کمک کند. در فاصله ي بين تلفن ها به اتاق خبر مي شتافتم تا صدا و تصاوير ماهواره اي را که مرتبا" جزييات جديدي از فاجعه بدست مي داد ملاحظه کنم. در حالي که گزارش گران براي ارسال گزارش خبري دنبال صحنه هاي موثرتري بودند، من به دنبال فيلم هايي بودم که گودال آزوسنا را به تصوير کشيده باشد. صفحه ي تلويزيون مصيبت را تا محدوده اي انتزاعي کاهش داده و فاصله ي عظيم ميان من و رالف کارله را برجسته تر مي کرد. اما من آن جا بودم. هر عذاب دختر بچه مرا نيز مثل رالف کارله آزار مي داد. من عجز او را، ناتواني او را، احساس مي کردم. در تقابل با عدم امکان ارتباط با او، اين فکر عجيب و غريب به خاطرم رسيد که اگر سعي مي کردم مي توانستم با نيروي فکر به او دست يابم و از آن راه به او دل گرمي دهم. آن قدر فکرم را متمرکز کردم تا سرم به دوران افتاد- کاري عبث و از روي ديوانگي. در مواقعي ترحم بر من غلبه مي کرد و گريه را سر مي دادم، و در مواقعي ديگر، چنان درمانده مي شدم که احساس مي کردم انگار از ميان يک تلسکوپ به نور ستاره اي که يک ميليون سال قبل مرده بود خيره شده ام.

آن جهنم را در اولين برنامه ی صبحگاهي ديدم. اجساد آدم ها و حيوانات در جريان رودخانه هاي جديدي که در طول شب از ذوب برف ها شکل گرفته بودند شناور بود. نوک درختان و برج هاي زنگ يک کليسا که چند نفر در آنجا پناه گرفته و صبورانه منتظر گروه هاي نجات بودند از گل بيرون زده بود. صدها سرباز و داوطلب از سازمان دفاع مدني در جست و جوي بازماندگان ويرانه ها را کاوش مي کردند، در حالي که رديف هاي طولاني اشباحي ژنده پوش در انتظار نوبت يک فنجان آش داغ بودند. شبکه هاي راديويي خبر مي داد که تلفن هاي آنان مدام در اشغال خانواده هايي است که براي پناه دادن به بچه هاي يتيم اعلام آمادگي مي کنند. آب آشاميدني به سختي گير مي آمد، نفت و غذا هم همين طور. پزشکان، که به قطع دست و پا بدون داروهاي بيهوشي تسليم شده بودند، مصرانه درخواست مي کردند سرم و مسکن و داروهاي آنتي بيوتيک فرستاده شود؛ اما اغلب جاده ها، غير قابل تردد، و موانع بوروکراتيک از همه بدتر بود که مشکل ايجاد مي کرد. براي تکميل فاجعه، خاک آلوده به اجساد در حال تلاشي زندگان را به شيوع بيماري هاي واگير دار تهديد مي کرد.

آزوسنا داخل تايري که او را بر سطح آب نگه مي داشت مي لرزيد. بي حرکتي و اضطراب کاملا" او را ضعيف کرده، اما بهوش بود و وقتي ميکروفني جلوي او مي گرفتند هنوز صدايش را مي شد شنيد. لحنش عاجزانه بود، گويی از دردسري که براي همه درست کرده بود پوزش مي طلبيد. ريش رالف کارله بلند شده و حلقه هاي سياهي زير چشمانش پيدا شده بود؛ به نظر مي رسيد در آستانه ي درماندگيست. حتي از آن فاصله ي عظيم مي توانستم کيفيت فرسودگي او را احساس کنم، که با خستگي ناشي از حوادث ديگر بسيار تفاوت داشت. دوربين را کاملا" فراموش کرده بود؛ ديگر نمي توانست به دخترک از توي لنز نگاه کند. تصاويري که ما دريافت مي کرديم مال دستيارش نبود، بلکه از آن گزارش گران ديگري بود که اختصاصا" از آزوسنا ضبط کرده و مسئوليت حزن انگيز تجسم بخشيدن به دهشت چيزي را که در آن محل اتفاق افتاده بود به او واگذار مي کردند. با اولين روشنايي پگاه رالف دوباره سعي کرد تا موانعي که دختر را در گورش نگه مي داشتند از سر راه بردارد، اما براي کار فقط به دستانش متکي بود؛ زيرا به خاطر ترس از صدمه رساندن به او جرأت نمي کرد از ابزار استفاده کند. فنجاني حريره ي آرد ذرت و موز که ارتش توزيع مي کرد به آزوسنا خوراند، اما او خيلي زود آن را بالا آورد. دکتري اظهار داشت که او تب دارد، اما اضافه کرد کاري از دستش بر نمي آيد: آنتي بيوتيک ها را براي موارد قانقاريا نگه داشته بودند. کشيشي از آن جا گذشت و براي دختر دعاي خير کرد، و نشاني از باکره ي مقدس را به گردن او آويخت. قبل از غروب بارش ريز باراني نرم و مداوم شروع شد.

آزوسنا زمزمه کنان گفت: "آسمان گريه مي کند،" و خود نيز، آغاز به گريستن کرد.

رالف به تمنا گفت: "نترس. تو بايد نيروي خودت را حفظ کني و آرام باشي. همه چيز رو به راه خواهد شد. من پيش تو هستم، و به نحوي تو را بيرون خواهم کشيد."

گزارش گران برگشتند تا از آزوسنا عکس بگيرند و همان سوالات را از او بپرسند، سوالاتي که او ديگر سعي در پاسخ به آن ها نداشت. در اين اثنا، گروه هاي تلويزيوني و سينمايي بيش تري با قرقره هاي کابل، نوار، فيلم، ويديو، لنزهاي وضوح دهنده، ضبط صوت، آلات صدا برداري، نور، صفحه هاي انعکاس دهنده، موتورهاي کمکي، کارتن هاي ملزومات، برق کاران، صدابرداران و فيلم برداران به محل وارد شدند: چهره ي آزوسنا به ميليون ها صفحه ی تلويزيون در سراسر جهان مخابره شد. و در تمام اين مدت رالف کارله مصرانه درخواست يک پمپ مي کرد. تسهيلات بهبود يافته ي فني نتايج خود را به بار آوردند، و تلويزيون ملي شروع به دريافت تصاويري واضح تر و صدايي صاف تر کرد. به نظرم رسيد که فاصله ها ناگهان فشرده شدند، و اين احساس ترسناک را داشتم که آزوسنا و رالف در کنار من هستند و تنها شيشه اي نفوذ ناپذير آن ها را از من جدا کرده است. قادر بودم وقايع را لحظه به لحظه دنبال کنم؛ همه ی آن چه را که محبوب من انجام مي داد تا دختر را از زندانش بيرون بکشد و به او کمک کند تا قادر به تحمل رنجش باشد مي دانستم؛ قسمت هايي از آن چه را که بهم مي گفتند مي شنيدم و مي توانستم بقيه را حدس بزنم؛ حضور داشتم وقتي که او به رالف دعا کردن ياد داد، و رالف حواس او را با گفتن داستان هايي که من در هزار و يک شب زير پشه بند بسترمان برايش گفته بودم پرت مي کرد.

روز دوم که به تاريکي گراييد، رالف سعي کرد ترانه هاي قديمي و محلی اتريشي را که از مادرش ياد گرفته بود بخواند تا آزوسنا خوابش ببرد، اما خواب از او دور بود. آن ها هر دو کرخت خستگي و گرسنگي، و لرزان از سرما قسمت اعظم شب را به گفت و گو گذراندند. آن شب سيل بندهاي مستحکمي که گذشته ي رالف کارله را سالياني دراز در خود گرفته بودند به صورت نامحسوسي شروع به باز شدن کردند، و سيلابي از همه ي آن چه که در ژرف ترين و خصوصي ترين لايه هاي حافظه اش مخفي نگه داشته شده بود، با درهم کوبيدن موانعي که در اين مدت سدي بر شعورش زده بودند، سرازير شد. نمي توانست آن را تماما" براي آزوسنا باز گويد؛ شايد دخترک نمي دانست جهاني وراي دريايشان و يا زماني ماقبل زمان خودش موجود بوده باشد. او قادر به تصور اروپا در سال هاي جنگ نبود تا رالف بتواند برايش از شکست بگويد، يا از بعد از ظهر روزي که روس ها آن ها را به اردوگاه کار اجباري بردند تا سربازاني را که از زور گرسنگي مرده بودند به خاک بسپارند. چرا بايستي برايش وصف کند که اجساد برهنه چطور مانند کوهي از هيزم برهم تلنبار شده و به چيني شکننده ماننده بودند؟ چطور مي توانست براي اين بچه ي در حال مرگ از کوره هاي آدم سوزي و چوبه هاي دار بگويد؟ و يادي از شبي نکرد که مادرش را عريان ديد، خون چکان چکمه هاي سرخي با پاشنه هاي دشنه وار، گريان خفتي که بر او رفته بود. خيلي چيزها بود که نگفت، اما در آن ساعات به همه ي چيزهايي که ذهنش سعي کرده بود پاک کند دوباره جان داد. آزوسنا ترسش را به او داده بود و بي اين که خود بخواهد، رالف را ناگزير کرده بود تا با خودش روبه رو شود. آن جا، در کنار آن حفره ي دوزخي گل و لاي، ديگر براي رالف امکان نداشت از خودش فرار کند، و آن وحشت دروني دوران بچگي ناگهان بر او هجوم آورد. به سال هايي برگشت که هم سن و سال آزوسنا، و يا کوچک تر بود. و مانند او خود را در گودالي بي مفر گرفتار ديد، مدفون زندگي، با سري که به دشواري از زمين بيرون زده بود؛ در برابر چشمان خود چکمه ها و پاهاي پدرش را ديد، که کمربندش را باز کرده و با فش فش عصياني افعي در حال حمله اي آن را در هوا مي چرخاند. اندوهي بکر و روشن که هميشه در درونش به انتظار ايستاده بود، سراپاي وجودش را فرا گرفت. يک بار ديگر در کمد جا لباسي اي قرار داشت که پدرش او را در آنجا حبس کرده بود تا براي بدرفتاري موهومي تنبيهش کند، جايي که ساعات طولاني با چشمان بسته قوز کرده بود تا تاريکي را نبيند، و دست هايش را روي گوش هايش گذاشته بود تا صداي تپش قلب خود را نشنود. مي لرزيد، و مثل حيواني که راه فرار ندارد کز کرده بود. گم در مه خاطرات کاتارينا خواهرش را ديد. بچه اي شيرين و سرکوفته، که زندگيش را در خفا مي گذراند به اين اميد که پدرش ننگ تولد او را به فراموشي بسپارد. همراه با کاتارينا، رالف به زير ميز غذا خوري مي خزيد، و با او در زير روميزي بزرگ سفيد قايم مي شد: دو بچه براي هميشه در آغوش يک ديگر، گوش به زنگ هر آوا و صداي پا. رايحه ي کاتارينا، بوي عرق خودش، با عطر غذا، سير، سوپ، نان تازه و بوي نابهنگام گِل گنديده در هم مي آميخت. دست خواهر در دستش، نفس کشيدن ترس آلود او، ابريشم گيسوانش روي گونه ي او، نگاه زلال چشمانش. کاتارينا ... کاتارينا در مقابل او ماديت يافت، معلق در هوا مثل يک پرچم، با لباسي از دستمال سفره ي سفيد، که اينک کفن بود، و سرانجام توانست براي مرگ او و گناه ترک کردن او بگريد. در آن لحظه بود که فهميد تمامي کارهاي متهورانه اش به عنوان يک گزارش گر، شاهکارهايي که برايش چنان شناخت و شهرتي به بار آورده، صرفا" تلاشي بوده است تا کهنه ترين دهشت هايش را واپس زند، فريبي در پناه لنز از پي آزموني که آيا واقعيت از چنان چشم اندازي قابل تحمل تر هست يا نه. او در اعمال شجاعت دست به خطر هاي فراواني مي زد، ممارستي در روز براي غلبه بر هيولاهاي به ستوه آورنده در شب. اما با لحظه ي حقيقت رو به رو شده بود؛ ديگر قادر نبود فرار از گذشته اش را ادامه دهد. او آزوسنا بود؛ او بود که در گل مدفون بود؛ وحشت او تنها احساس دور يک دوران بچگي تقريبا" فراموش شده نبود، بلکه چنگالي بود که گلويش را مي فشرد. در برق اشک هايش مادرش را ديد، سياه پوش و در حالي که کيف بدل پوست تمساحي اش را به سينه مي فشرد، درست همان طور که آخرين بار او را در بارانداز ديده و آمده بود تا او را در کشتي اي که به آمريکاي جنوبي مي رفت سوار کند. او نيامده بود اشک هايش را خشک کند، بلکه آمده بود تا به او بگويد بيلي بردارد: جنگ تمام شده و اکنون ميبايستي مردگان را دفن کنند.

وقتي سپيده دميد آزوسنا گفت: "گريه نکن. من ديگر احساس درد نمي کنم. حالم خوب است."

رالف با لبخند گفت: "من که براي تو گريه نمي کنم، براي خودم گريه مي کنم. تمام وجودم درد است."

روز سوم دره ي سيل زده با تابش نور ضعيفي از خلال ابرهاي طوفاني آغاز شد. رئيس جمهور، ملبس به ژاکت کتان دست دوزش از منطقه بازديد بعمل آورد تا تأکيد کند که اين واقعه بدترين فاجعه ی قرن است؛ که کشور سوگوار است؛ که کشورهاي برادر به کمک برخاسته اند؛ که او حالت آماده باش اعلام کرده؛ و نيروهاي مسلح بي رحمانه عمل خواهند کرد، تا به هر کس که در حين دزدي يا ارتکاب ساير جرايم ديده شود در جا شليک کنند. او اضافه کرد غير ممکن است تمامي اجساد را بيرون آورد يا مفقوديني را که سر به هزاران مي زند شمارش کرد؛ اما تمامي دره را خاک مقدس اعلام خواهند کرد، و اسقف ها خواهند آمد تا يک مراسم رسمي عشاي رباني براي ارواح قربانيان برگذار نمايند. به چادرهاي صحرايي ارتش رفت تا در قالب وعده هايي مبهم از نجات يافتگان دل جويي کند، بعد به بيمارستان فلاکت زده رفت تا از پزشکان و پرستاراني که بر اثر ساعت ها کار رنج آور فرسوده شده بودند تجليل به عمل آورد. سپس خواست که او را به نزد آزوسنا ببرند، دختر کوچکي که تمام جهان او را ديده بودند. با دست کم زور يک سياست مدار براي دخترک دست تکان داد، و ميکروفن ها صداي احساساتي و لحن پدرانه ي او را که به دختر مي گفت شجاعت او مانند الگوي ملت عمل کرده است ضبط کردند. رالف کارله به ميان حرف او دويد و درخواست يک پمپ کرد، و رئيس جمهور به او اطمينان داد که شخصا" به مسئله رسيدگي کند. براي چند ثانيه رالف را ديدم که نزديک گودال به زانو در آمد. در بخش اخبار شبانگاهي او هنوز در همان وضعيت قرار داشت؛ و من، مانند فالگيري که به گوي بلورينش، به صفحه ي تلويزيون چسبيده بودم، مي توانستم بگويم که چيزي بنيادين در او تغيير کرده بود. مي دانستم که در طي آن شب ديوارهاي دفاعي او به گونه اي فرو ريخته، رنج مغلوبش کرده و يقينا" زخم خورده بود. دخترک به جايي انگشت گذاشته بود که او خود نيز به آن دسترسي نداشت، نقطه اي که هرگز مرا هم در آن شريک نکرده بود. او خواسته بود به دخترک دلداري دهد، اما اين آزوسنا بود که به او تسلي مي داد.

لحظه اي که رالف نبرد را باخت و به شکنجه ي تماشاي مرگ دخترک تسليم شد تشخيص دادم. من با آن ها بودم، سه روز و دو شب، و از آن سوي زندگي ايشان را مي پاييدم. وقتي دخترک به او گفت که در تمام سيزده سال زندگيش هيچ کس هرگز دوستش نداشته و جاي تأسف بود که دنيا را بدون شناختن عشق ترک مي کند من آن جا بودم. رالف به او اطمينان داد که دوستش دارد، بيش تر از آنکه بتواند کس ديگري را دوست داشته باشد، بيش تر از آنکه مادرش را دوست داشت، بيش تر از خواهرش، بيش تر از تمام زناني که در آغوش او خفته بودند، بيش تر از آن چه که مرا، همراه زندگيش را دوست داشت، کسي که حاضر بود هر چيزي را بدهد تا به جاي آزوسنا در آن چاه باشد، و جانش را به خاطر او بدهد، و ديدم خم شد تا پيشاني محنت کشيده اش را ببوسد، غرق در احساس شيرين و غم انگيزي که نمي توانست نامي بر آن بگذارد. احساس کردم که چگونه در آن لحظه هر دو از يأس نجات يافتند، چگونه از خاک رها شدند، چگونه از لاشخورها و بالگردها بالاتر رفتند، چگونه به اتفاق هم بر فراز چرکاب فساد و زاري ها به پرواز در آمدند، و دست آخر، توانستند پذيراي مرگ باشند. رالف کارله در سکوت به دعا نشسته بود تا دخترک زود بميرد، زيرا تحمل چنان رنجي غير ممکن مي نمود.

تا آن وقت من پمپي تهيه کرده و با ژنرالي در تماس بودم که موافقت کرده بود آن را صبح روز بعد با يک هواپيماي باري نظامي بفرستد. اما در شب روز سوم، زير تابش پروژکتورها و لنز صدها دوربين، آزوسنا مرد، با چشماني خيره در چشم دوستي که تا آخرين لحظات با او مانده بود. رالف کارله جليقه ي نجات را برداشت، پلک هاي او را بست، چند لحظه او را به سينه فشرد و بعد رها کرد: دخترک به آرامي فرو رفت، گُلي در گِل.

پيشم بازگشته اي، اما آن آدم قبلي نيستي. غالبا" تو را تا مرکز همراهي مي کنم، و ما باز ويديوهاي آزوسنا را نگاه مي کنيم؛ تو با دقت کامل آن ها را مرور ميکني، در جست و جوي چيزي که مي توانستي انجام دهي تا او را نجات دهد، چيزي که آن موقع به آن فکر نمي کردي. يا شايد آن ها را مرور مي کني تا خودت را ببيني، در آينه، عريان. دوربين هايت در پستوي فراموشي افتاده اند؛ تو نه مي نويسي و نه مي سرايي؛ ساعت ها در مقابل پنجره مي نشيني و به کوه ها خيره مي شوي. در کنار تو، من منتظر مي مانم تا سفر به درونت را کامل کني، تا زخم هاي کهنه التيام يابند. مي دانم وقتي که از کابوس هايت برگردي، ما دوباره دست در دست يکديگر قدم خواهيم زد، مثل گذشته.


پرسش های راهنما

1. شخص اصلي داستان کيست: آزوسنا، رالف کارله يا راوي؟ چگونه رالف کارله با درگير شدن در قضيه ی آزوسنا تغيير مي بايد؟

2. داستان درباره ي رابطه ي بين تراژدي انساني با فاجعه و گزارش رسانه ها بيان گر چيست؟ آيا حضور رالف کارله ي گزارش گر وضعيتي را که آزوسنا در آن به دام افتاده است تغيير مي دهد؟ اگر پاسخ مثبت است چگونه؟

3. چرا عليرغم تلاش هاي انساني و کمک هاي فنی به عمل آمده به نام او، آزوسنا مي ميرد؟ داستان درباره ي روابط ميان واکنش يک کشور در حال توسعه به فجايع طبيعي، پاسخ رسانه هاي بين المللي به آن، و تلفات انساني چه مي گويد؟




۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

شهيد باغ

گل از شاخه بر خاك افتاد و خفت
شهيدان باغ، اين شهيدي دگر
(م. آزاد)

محمد حقوقي، شاعر و منتقد ادبي درگذشت.

۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

دروغ گوي زشت روي پر كينه

در جايي كه به ياد نمي آورم خوانده ام كه رولان بارت در يكي از نوشته هاي خود گفته است كه ادبيات هميشه همه چيز را مي دانسته است، همه چيز براي هميشه در ادبيات آمده است. نمي دانم انتساب اين فكر به او راست است يا نه، يا برداشتي از نوشته هاي اوست، اما هر چه است به نظرم درست مي آيد.
ابوالقاسم فردوسي از اندك شمار فرزانگان ايران است كه لقب "حكيم" دارد (تنها او و سنايي، خيام، نظامي و ناصر خسرو). نگاه ژرف او به ژرفاي روان جامعه او را شايسته ي نخست چنين عنواني مي كند.
در جاي جاي شاهنامه، هميشه بزرگان را دون مايگان زشت روي به زانو در آورده اند (نمونه اش بهرام چوبين و رستم تهمتن)، تا گويي مدت ها پيش از نگارش اين جمله ي برتولت برشت كه "با پلنگان جنگيده ام اما مغلوب خسان شده ام" براي آن سند فراهم آورد.
داستان زير، كه از شاهنامه (به كوشش سيد محمد دبير سياقي، موسسه مطبوعاتي علي اكير علمي، چاپ سوم، 1361، جلد پنجم- ابيات 3250-3207) نقل مي كنم حكايت ويران كردن شهر زيباي ري، عروسان شهرهاي دنياي كهن، بدست كژ كرداري زشت روي است. بهرام چوبين را تروريستي با همان سيرت و صورت شوم مي كشد و حال نوبت ويراني شهر اوست.
به شكرانه ي پيروزي مجلس جشني آراسته اند. دستور به خسرو پرويز مي گويد ري شهري بزرگست كه به پيلان نابود نمي شود و چنان كاري از حمايت يزدان و از پشتيباني راست كاران برخوردار نمي شود. و خسرو، كه خود عاقل مردي است، امور را به سفله ي بسيار گوي دروغ پردازي مي سپارد تا عروس شهرها را به خاك كشد. پس از ورود به ري، سفله مردفرماني در سه ماده مي دهد: ناودان هارا از بام ها برداريد، گربه ها را بكشيد، هيچ كس نبايد پول نگه دارد. با نخستين باران، سقف هاي گلي زير فشار آب فرو مي ريزند، به لطف وجود پول هايي كه صرف خريد كالاي قابل انبار آن روزها يعني غلات شده موش زياد مي شود، و مردم، تهي دست از نقدينگي، به فلاكت مي افتند: شهر ويران و اهالي درمانده مي شوند. هيچ عاقلي چنان ويران گري اي را نمي يارد كه مرزبان زشت روي بر سر شهر مي آورد. حكيم فردوسي به زيبايي خصوصيات جسماني، رفتاري و رواني مرد زشت روي دروغ پرداز پر كينه را بر مي شمارد. داستان خود گوياست. با هم بخوانيم:

فرستادن خسرو مرزبان بد سرشت را به ري و تنگ گرفتن او بر مردمان ري

برآمد برين نيز روزي دراز/ نجست اختر نامور جز فراز

شبي مي همي خورد با موبدان/ بزرگان كار آزموده ردان

بدان مجلس اندر يکي جام بود/ نبشته برو نام بهرام بود

بفرمود تا جام بنداختند/ بر آن هرکسي دل بپرداختند

گرفتند نفرين بهرام بر/ بدان جام و آژنده‌ي جام بر

چنين گفت اکنون بر و بوم ري/ بکوبند پيلان جنگي به پي

همه مردم از شهر بيرون کنند/ همه ري به پي دشت و هامون کنند

گرانمايه دستور با شهريار/ چنين گفت کاي از کيان يادگار

نگه کن که شهري بزرگست ري/ نشايد که کوبند پيلان به پي

که يزدان بدين کار همداستان/ نباشد نه هم بر زمين راستان

به دستور گفت آن زمان شهريار/ که بد گوهري بايدم بي تبار

که يک چند باشد به ري مرزبان/ يکي مرد بي دانش بد زبان

بدو گفت دستور کاي شهريار/ كه گويد نشان چنين نابکار

بجوييم و اين را بجاي آوريم/ نشايد که بي‌رهنماي آوريم

چنين گفت خسرو که بسيارگوي/ نژند اختري بايدم سرخ موي

تنش زشت و بيني کژ و روي زرد/ بد انديش و كوتاه و دل پر ز درد

همان بد دل و سفله و بي‌فروغ/ سرش پر ز کين و زبان پر دروغ

دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ/ براه اندرون کژ رود همچو گرگ

همه موبدان مانده زو در شگفت/ که تا ياد خسرو چنين چون گرفت

همي‌جست هرکس به گرد جهان/ ز شهر کسان از کهان و مهان

چنان بد که روزي کسي نزد شاه/ بيامد کزين گونه مردي به راه

بديدم بيارم به فرمان کي/ بدان تا فرستدش موبد به ري

بفرمود تا پيش اوي آورند/ وزين گونه بازي بکوي آورند

ببردند ازين گونه مردي برش/ بخنديد ازو کشور و لشکرش

بدو گفت خسرو ز کردار بد/ چه داري به ياد اي بد بي‌خرد

چنين گفت پاسخ که از کار بد/ نياسايم و نيست با من خرد

سخن هرچ گويم دگرگون کنم/ تن و جان پرسنده پرخون کنم

سرمايه‌ي من دروغست و بس/ سوي راستي نيستم دسترس

ابا هر كه پيمان كنم بشكنم/ پي و بيخ رادي به خاك افكنم

بدو گفت خسرو که شوم اخترت/ نوشته مبادا جزين بر سرت

بديوان نوشتند منشور ري/ بزشتي بزرگي شد آن شوم پي

سپاهي پراكنده او را سپرد/ برفت از در و نام زشتي ببرد

چوآمد به ري مرد نا تن درست/ دل و ديده از شرم يزدان بشست

بفرمود تا ناودانها ز بام/ بکندند و او شد بدان شادکام

وزان پس همه گربکان رابکشت/ دل کد خدايان ازو شد درشت

به هرسو همي‌رفت با رهنماي/ منادي گري پيش او بر بپاي

همي‌گفت گر ناوداني بجاي/ ببينم و گر گربه‌اي در سراي

بدان بوم و دشت آتش اندر زنم/ ز برشان همه سنگ بر سر زنم

همي‌جست جايي که بد يک درم/ خداوند او را فگندي به غم

همه خانه از بيم بگذاشتند/ دل از بوم آباد برداشتند

چو باران بدي ناوداني نبود/ بشهر اندرون پاسباني نبود

ازان زشت بد کامه‌ي شوم پي/ که آمد ز درگاه خسرو به ري

شد آن شهر آباد يکسر خراب/ به سر بر همي‌تافت شان آفتاب

همه شهر زو بود پر داغ و درد/ کس اندر جهان ياد ايشان نکرد

۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

زن و خرس

این افسانه ی ژرف را هم در کودکی در رامهرمز شنیده ام. آن را نیز برای رهایی از گزند فراموشی در زیر می آورم:


زنی در کنار جوی آب ده خود ظرف می شست. خرسی از پشت سر او را می گيرد و به کنام خود می برد. جانور که عاشق زن شده است آن قدر کف پای او را می ليسد تا نازک می شود و توان حرکت را از او می گيرد. زن، ناتوان از ایستادن بر پای خود و راه رفتن، برای هميشه نزد خرس می ماند.

پیدایش لاک پشت

اين داستان را که در زمره ی داستان های مسخ است در کودکی در رامهرمز شنیده ام. آن را در این جا می آورم تا از گزند فراموشی برهد:

در روزگاران قديم آسمان چنان به زمين نزديک بود که آدم ها می توانستند دست دراز کنند و هر چه می خواهند از آن بردارند. روزی، زنی نان می پخت و کودکش نيز در کنارش سرگرم بازی بود. بچه خرابی می کند، و مادر به جای استفاده از پارچه ای، با تکه نانی او را پاک می کند. آسمان، خشمگين از اين ناسپاسی، تاوه ی نان داغ را به پشت زن می چسباند و تير نان پزی را هم در پشتش فرو می کند تا از دهانش بيرون می زند: و بدين سان لاک پشت پديد می آيد.
پس از آن، آسمان آن قدر بالا می رود و دور می شود که ديگر دست کسی به آن نمی رسد.

فرهنگ گرجی - فارسی از نوروز لاچینانی

ايرانيان گرجی تبار تاری از پود فرهنگ ايران هستند و بی ترديد در غنی ساختن ميراث ايران نقش خود را ايفا کرده اند. اما، از برای فارسی زبانان گرجی و غير گرجی که بخواهند گرجی نوشتاری را از راه منابع موجود در زبان فارسی فرا بگيرند مواد چاپی زيادی موجود نيست. فرهنگ گرجی- فارسی تأليف نوروز لاچينانی از متن های نادری است که در سال های اخير در ايران منتشر شده است. در اين جا لازم می دانم از ايشان که يک نسخه از کتاب خود را برايم فرستاده است سپاس گزاری کنم.
راست آن است که نگارش اين واژه نامه بر اساس اصول فرهنگ نويسی نبوده است، برای مثال، موقعيت دستوری واژه، اين که فعل، اسم يا قيد است مشخص نشده، و ريشه ی واژه ها داده نشده است. هم چنين گزينش واژگان بر مبنای تواتر استفاده ی آنان در گويش روزمره نيست. فراوانی واژگان کشاورزی و گياه شناسی نشان می دهد مؤلف، که کارشناس کشاورزی است، واژه هايی را که در جريان کار و زندگی خود با آن ها برخورد می کرده است گردآوری و يادداشت کرده و در فرهنگ خود گنجانده است. اما، نبايد فراموش کرد که آقای لاچينانی با نگارش اين کتاب انجام وظيفه ای را آغاز کرده است که سال ها، بلکه قرن هاست معوق مانده بود.
می دانيم که متون خطی فارسی فراوانی در کتابخانه های دولتی، دانشگاهی و مؤسسات خاورشناسی گرجستان نگهداری می شوند. باشد که با گسترش دانش زبانی هم ميهنان ما از زبان گرجی، علاوه بر ژرفش بيش تر روابط فرهنگی دو ملت بسيار نزديک به هم، دسترسی ما به آن متون و بازيافت شان به مطالعات ايرانی ياری رساند.
نويسنده کتاب خود را به "همه ی فرزندان بر حق هر کشور که در هر کجای اين کره ی خاکی در حفظ و اعتلای زبان فرهنگ خويش می کوشند و آن را به نسيان زمانه نمی سپارند" تقديم کرده است. مقدمه ی کتاب را دکتر بهرام امير احمديان نوشته است.
شناسنامه ی کتاب: فرهنگ گرجی – فارسی، نوروز لاچينانی، انتشارات سپاهان، اصفهان، 1386، چاپ اول، 4500 تومان، شمارگان 3000 نسخه

۱۳۸۷ بهمن ۲, چهارشنبه

عبادتگاه مزدايی در زير کليسای اچميادزين

معبد مزدايی زير کليسای اچميادزين
با شرکت در همايش "خاور ميانه و قفقاز" در ايروان، ارمنستان، در روز جمعه 17 آبان ماه، اين فرصت نصيبم می شود تا با برنامه ريزی برگزارکننده ی همايش، همراه با ديگر مهمانان خارجی همايش، روانه ی شهر اچميادزين، مقر جاثليق ارامنه می شويم. به لطف دوستان ارمنی اين امکان را می يابيم که آتشکده ای مزدايی را که در زير کليسا قرار دارد و در سال 1950 خاک برداری شد ببينيم. اين مکان به روی بازديدکنندگان عادی بسته است. در اين آتشکده، که اتاقکی است، ديواری است که در ميان آن جای فروزان بودن آتش بوده است. بر ديوار روبروی جايگاه آتش هم نقشی کهن با طرحی پيچيده کنده شده است. بر يک ديوار کناری، در يک جای تاقچه مانند، نقش تعدادی چليپا ديده می شود که به احتمال مربوط به آغاز تبديل بنا از نيايشگاهی مزدايی به کليسا است. وجود اين محل با افسانه ی ساختن کليسای اچميادزين هم خوانی دارد که بر پايه ی آن عيسی مسيح با چکشی از آسمان به زير می آيد تا معبد شرک را خراب کند و جای ساختن کليسا را نشان دهد. خوشبختانه می توانم از اين محل زير زمينی عکس و فيلم کوتاهی بگيرم.
در اين جا سه عکس و دو فيلم را بارگذاری می کنم. يک عکس ورودی به سازه را نشان می دهد، عکس ديگر از داخل جايگاه گرفته شده و به سمت ورودی نگاه می کند؛ در عکس سوم، نقش کنده شده بر ديوار روبروی جايگاه آتش را می بينيم. در فيلم بلند تر، از اين نقش به عنوان "نقش لوتوس ايران" نام می برم که اشتباه است. مالکيت معنوی عکس ها و فيلم از جليل نوذری © Jalil Nozari است.






مزدک نامه

Mazdak Nameh, a collection of scholarly papers on various subjects, published on the commemoration (first anniversary) of untimely demise of young engineer Mazdak Kianfar, the beloved son of Jamsheed Kianfar and Parvin Estakhri, Tehran, 1378 (2008)

مزدک نامه
(يادبود اولين سالگرد درگذشت مهندس مزدک کيان فر)
خواهان: جمشيد کيانفر، پروين استخری؛ ناشر: خواهان؛ چاپ اول 1387، پانزده+ 645 صفحه

حکايت اين است که تير ماه سال 1386 آقای جمشيد کيانفر، مدرس و استاد نسخ خطی، متن پژوه، مصحح متون و سردبير فصلنامه وزين "آينه ميراث" فرزند جوان خود، مزدک، را فردای آخرين آزمون دانشگاهی پيش از فراغت از تحصيل از دست داد. قامت بلند جمشيد خم شد. دوستانش گرد شدند و چاره ی غلبه ی او بر داغ وارده را در کار کردن ديدند و او بر آن شد که مجموعه ای مقالات پژوهشی را گرد آورد و در اولين سالمرگ فرزند منتشر کند. چنين شد و "مزدک نامه" در 650 صفحه از نوشته های افرادی صاحب نام گردآمد.
اين مجموعه مقالات را کتاب کوچک تر ديگری به نام "مزدک بامدادان" به اهتمام رحيم رضازاده ملک همراهی می کند که به نوشته ی ايشان بخشی از کتاب "مزدک و نهضت مزدکيان" است و به ياد شادروان مزدک کيانفر هديه شده است. موضوع اين کتاب روايت قصه ی مزدک از شاهنامه همراه با روايتی ديگر از همان قصه در فارسنامه ی منسوب به ابن بلخی است.
بدين سان مرحوم مزدک جاودانه شد.
اين شيوه ی کار البته نوآوری آقای کيانفر نيست: پيش از او ايرج افشار هم چنين سنتی در مرگ جوان خود نهاده بود. اما آن چه کار او را تازه می کند اين است که تصميم گرفته است در هر سالمرگ مزدک نامه ی ديگری منتشر کند. شبی از شب های مرداد ماه امسال، او در منزل دوستی گفت که تا روزی که زنده است هر سال يک شماره در خواهد آورد. از ذهنم گذشت "اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد/ من و ساقی بهم سازيم و بنيادش براندازيم" و فکرم را بلند بر زبان آوردم. گفت "دقيقا" همين در نظرم بود."

و حال بر اين کرشمه سه ناز بر می آيد:
الف) در کنار زنده نگهداشتن نام فرزند، کيانفر به کار برگشته است و خود نيز انگيزه ی زندگی يافته است،
ب) هر ساله مجموعه ای از پژوهش های عالی در اختيار متن پژوهان مطالعات ايرانی قرار خواهد گرفت،
پ) اين کار سنتی می شود و شاخ تازه ای در گلزار متن پژوهی ايرانی سر بر می آورد: اگر هر صاحب قلمی يا صاحب عزمی که عزيزی از دست می دهد برای زنده نگهداشتن ياد او کتابی در کتابخانه ی تاريخ چند هزار ساله ی ايران و جهان بگذارد يورش مرگ با پدافند سخت تری روبرو می شود، نابودگی شکست می خورد و بنياد لشکر غم بر می افتد.
از آن جايی که کتاب به شکل خصوصی تهيه و ميان دوستان توزيع شد، و از همين رو کار تبليغی مناسبی در معرفی آن انجام نگرفت، فهرست مطالب آن را جهت آگاهی پژوهش گران و علاقمندان در زير می آورم.

فهرست مطالب
سخن خواهان
علوم قرآنی
قرائت "ترجمه قرآن" و فضيلت آن (جويا جهانبخش)

اجتماعيات
نقش علوم انسانی در سازندگی اخلاق دانشجويی (رضا مصطفوی سبزواری)/ داستان مشکل گشا، نقدی بر مبنای نظريه يونگ (نوشته ی ليولين وون لی، ترجمه ی جليل نوذری)/ تعامل نهاد روحانيت و نهاد وقف (نزهت احمدی)

فلسفه
پژوهشی در زندگانی خواجه نصيرالدين طوسی (نوشته هانی نعمان فرحات، ترجمه غلامرضا جمشيد نژاد اول)/ دم های حياتی هندو به روايت واپسين شرح هياکل النور (محمد کريمی زنجانی اصل)

ادبيات
خاقانی در اندوه مصايب (محمد روشن)/ خلاصه الاشعار، تذکره ای از عصر صفوی (اکبر ايرانی)/ سوگواری جانوران و طبيعت، بن مايه های داستانی درآيين های عزاداری (سجاد آيدانلو)/ جلوه های مدارا در سخنان سعدی (احمد کتابی)/ زن در ادب پهلوانی (محمد حسين حيدريان)/ مقوله ی ساخت و صورت در نزد منتقدان شبه قاره، با تکيه بر ديدگاه های سراج الدين علی خان آرزو (مهدی رحيم پور)/ مزدک در شاهنامه (ع. روحبخشان)

تاريخ
افسانه زندگی زردشت (کامران فانی)/ اوضاع سياسی، اقتصادی و اجتماعی مرعشيان (جواد نيستانی)/ جايگاه ايران زمين در ساخت هويت سياسی دوره صفوی (محسن بهرام نژاد)/ تاريخ نويسی انجامه ها بوسيله کسرهای اعشاری (فريد قاسملو)/ منصب شهنامه نويسی در امپراتوری عثمانی (نوشته ی کريستين وودهد، ترجمه ی نصرالله صالحی)/ نتيجه گيری های عرفی و عقلی در تاريخ (محسن جعفری مذهب)/ نظام اداری و ساختار حکومت در ماوراءالنهر سده ی نوزدهم (محمدرضا حامدی)/ مرآت الوقايع مظفری (محمد گلبن)/ مسئله ی تفسير تاريخ از ديدگاه نخستين تاريخ نگاران مسلمان (نوشته ی محمود اسماعيل، ترجمه ی محمد باهر)/ بر آن بی بها چرم آهنگران، پژوهشی در جايگاه اجتماعی آهنگران (يزدان فرخی)

خاورشناسی
برگی از تاريخ خاورشناسی در آلمان (نوشته ی اوگوست فيشر و آنه ماری شيمل، پارسی کرده ی محمد حسين ساکت)

جغرافيای تاريخی
اصفهان از نخستين شهرهای مهاجر پذير جهان (منيژه ربيعی)

مطبوعات
حبيب يغمايی در دنيای مطبوعات (علی آل داود)/ چند سند تازه ياب از روزنامه تازه بهار (علی مير انصاری)/ سرآغاز فارسی نويسی مطبوعاتی در جهان (فريد قاسمی)

رسايل
پيدايش علم پزشکی در خلاصه الحياه تتوی (علی اوجبی)/ رديه بر پادری (حامد ناجی اصفهانی)/ کيفيت غزوه احزاب و مجملی از شهادت علی اکبر (محمد جواد مرادی نيا)/ رساله حفظ الصحه (حوريه سعيدی)

اسناد
سنگ گور هامر پورگشتال (عماد الدين شيخ الحمايی)

يادمان
خداوندا در توفيق بگشا (مير عابدين کابلی)/ ايستاده مردن در شناخت زنده ياد استاد محمد تقی مير ابوالقاسمی (فرامرز طالبی)/ قو: شعر (منوچهر خمسه بيگدلی)/ دختری که سياه پوش برادر شد (مهتا کيانفر)/ برای مزدکم که آرمانم بود (پروين استخری)/ اميدم را مگير از من خدايا (جمشيد کيانفر)


برگردانی که از "داستان مشکل گشا" به قلم من در اين کتاب منتشر شده است با اجازه ي كتبي از ناشر و نويسنده صورت گرفته است. اطلاعات مربوط به متن اصلی را از اين جا دريافت کنيد (متن پی دی اف برگردان فارسی در آن جا ويرايش نهايی نيست و با متن چاپ شده قدری تفاوت دارد).

مقدمه ي مترجم
داستان مشكل گشا از داستان هاي بسيار قديمي ايران و از مسافران چند هزار ساله ي بزرگ راه فرهنگ آن است. اين داستان هم، مانند ديگر داستان هاي كهن عامه، شرح هاي مختلف دارد و لايه های مختلف نخبگان جامعه و توده ی عادی خود را در آيينه ي آن نگريسته اند. از جمله ترجمه اي به انگليسي ديده ام كه از زبان گجراتي برگردان شده است و چارچوب داستان فضايي زردشتي است. اين داستان از موارد اندکي است كه بر سر آبشخور آن اختلافي نيست و همه جا به ايراني بودن شناخته شده است.
آن چه در زير خواهيد خواند برگردانی از داستان مشگل گشاست كه در اولين سال هاي قرن بيستم ثبت و به انگليسي ترجمه شده است. انگيزه ي من از ترجمه ي داستان به چاپ رسيدن اين شرح به زبان فارسي در نشريات زادگاه قصه است. تا آن جا که ديده ام، اين شرح با گزارش قصه از سوی صادق هدايت در "نيرنگستان"، احمد شاملو در "کتاب کوچه"، و علی اشرف درويشيان- رضا خندان در "فرهنگ افسانه های مردم ايران" متفاوت است.
هم چنين، از آن جايي كه كم تر شاهد انتشار نقد نو بر ادبيات كهن فارسي هستيم، با هدف نشان دادن نمونه اي از چنين كاري به ترجمه ي نقد زير، كه همراه با داستان يك جا منتشر شده است، نيز دست زده ام که انجام آن به هيچ روی به معناي هم نظری با همه ی نكات آن نيست. آن چه که به نقد همراه داستان اهميت بيش تری می دهد توضيحاتی درباره ی اجرای مراسم مشکل گشا و نيز مطالبی تطبيقی است که به اسطوره های ايران و جهان کهن اشاره می کنند. - جليل نوذری