۱۳۸۸ تیر ۳, چهارشنبه

دروغ گوي زشت روي پر كينه

در جايي كه به ياد نمي آورم خوانده ام كه رولان بارت در يكي از نوشته هاي خود گفته است كه ادبيات هميشه همه چيز را مي دانسته است، همه چيز براي هميشه در ادبيات آمده است. نمي دانم انتساب اين فكر به او راست است يا نه، يا برداشتي از نوشته هاي اوست، اما هر چه است به نظرم درست مي آيد.
ابوالقاسم فردوسي از اندك شمار فرزانگان ايران است كه لقب "حكيم" دارد (تنها او و سنايي، خيام، نظامي و ناصر خسرو). نگاه ژرف او به ژرفاي روان جامعه او را شايسته ي نخست چنين عنواني مي كند.
در جاي جاي شاهنامه، هميشه بزرگان را دون مايگان زشت روي به زانو در آورده اند (نمونه اش بهرام چوبين و رستم تهمتن)، تا گويي مدت ها پيش از نگارش اين جمله ي برتولت برشت كه "با پلنگان جنگيده ام اما مغلوب خسان شده ام" براي آن سند فراهم آورد.
داستان زير، كه از شاهنامه (به كوشش سيد محمد دبير سياقي، موسسه مطبوعاتي علي اكير علمي، چاپ سوم، 1361، جلد پنجم- ابيات 3250-3207) نقل مي كنم حكايت ويران كردن شهر زيباي ري، عروسان شهرهاي دنياي كهن، بدست كژ كرداري زشت روي است. بهرام چوبين را تروريستي با همان سيرت و صورت شوم مي كشد و حال نوبت ويراني شهر اوست.
به شكرانه ي پيروزي مجلس جشني آراسته اند. دستور به خسرو پرويز مي گويد ري شهري بزرگست كه به پيلان نابود نمي شود و چنان كاري از حمايت يزدان و از پشتيباني راست كاران برخوردار نمي شود. و خسرو، كه خود عاقل مردي است، امور را به سفله ي بسيار گوي دروغ پردازي مي سپارد تا عروس شهرها را به خاك كشد. پس از ورود به ري، سفله مردفرماني در سه ماده مي دهد: ناودان هارا از بام ها برداريد، گربه ها را بكشيد، هيچ كس نبايد پول نگه دارد. با نخستين باران، سقف هاي گلي زير فشار آب فرو مي ريزند، به لطف وجود پول هايي كه صرف خريد كالاي قابل انبار آن روزها يعني غلات شده موش زياد مي شود، و مردم، تهي دست از نقدينگي، به فلاكت مي افتند: شهر ويران و اهالي درمانده مي شوند. هيچ عاقلي چنان ويران گري اي را نمي يارد كه مرزبان زشت روي بر سر شهر مي آورد. حكيم فردوسي به زيبايي خصوصيات جسماني، رفتاري و رواني مرد زشت روي دروغ پرداز پر كينه را بر مي شمارد. داستان خود گوياست. با هم بخوانيم:

فرستادن خسرو مرزبان بد سرشت را به ري و تنگ گرفتن او بر مردمان ري

برآمد برين نيز روزي دراز/ نجست اختر نامور جز فراز

شبي مي همي خورد با موبدان/ بزرگان كار آزموده ردان

بدان مجلس اندر يکي جام بود/ نبشته برو نام بهرام بود

بفرمود تا جام بنداختند/ بر آن هرکسي دل بپرداختند

گرفتند نفرين بهرام بر/ بدان جام و آژنده‌ي جام بر

چنين گفت اکنون بر و بوم ري/ بکوبند پيلان جنگي به پي

همه مردم از شهر بيرون کنند/ همه ري به پي دشت و هامون کنند

گرانمايه دستور با شهريار/ چنين گفت کاي از کيان يادگار

نگه کن که شهري بزرگست ري/ نشايد که کوبند پيلان به پي

که يزدان بدين کار همداستان/ نباشد نه هم بر زمين راستان

به دستور گفت آن زمان شهريار/ که بد گوهري بايدم بي تبار

که يک چند باشد به ري مرزبان/ يکي مرد بي دانش بد زبان

بدو گفت دستور کاي شهريار/ كه گويد نشان چنين نابکار

بجوييم و اين را بجاي آوريم/ نشايد که بي‌رهنماي آوريم

چنين گفت خسرو که بسيارگوي/ نژند اختري بايدم سرخ موي

تنش زشت و بيني کژ و روي زرد/ بد انديش و كوتاه و دل پر ز درد

همان بد دل و سفله و بي‌فروغ/ سرش پر ز کين و زبان پر دروغ

دو چشمش کژ و سبز و دندان بزرگ/ براه اندرون کژ رود همچو گرگ

همه موبدان مانده زو در شگفت/ که تا ياد خسرو چنين چون گرفت

همي‌جست هرکس به گرد جهان/ ز شهر کسان از کهان و مهان

چنان بد که روزي کسي نزد شاه/ بيامد کزين گونه مردي به راه

بديدم بيارم به فرمان کي/ بدان تا فرستدش موبد به ري

بفرمود تا پيش اوي آورند/ وزين گونه بازي بکوي آورند

ببردند ازين گونه مردي برش/ بخنديد ازو کشور و لشکرش

بدو گفت خسرو ز کردار بد/ چه داري به ياد اي بد بي‌خرد

چنين گفت پاسخ که از کار بد/ نياسايم و نيست با من خرد

سخن هرچ گويم دگرگون کنم/ تن و جان پرسنده پرخون کنم

سرمايه‌ي من دروغست و بس/ سوي راستي نيستم دسترس

ابا هر كه پيمان كنم بشكنم/ پي و بيخ رادي به خاك افكنم

بدو گفت خسرو که شوم اخترت/ نوشته مبادا جزين بر سرت

بديوان نوشتند منشور ري/ بزشتي بزرگي شد آن شوم پي

سپاهي پراكنده او را سپرد/ برفت از در و نام زشتي ببرد

چوآمد به ري مرد نا تن درست/ دل و ديده از شرم يزدان بشست

بفرمود تا ناودانها ز بام/ بکندند و او شد بدان شادکام

وزان پس همه گربکان رابکشت/ دل کد خدايان ازو شد درشت

به هرسو همي‌رفت با رهنماي/ منادي گري پيش او بر بپاي

همي‌گفت گر ناوداني بجاي/ ببينم و گر گربه‌اي در سراي

بدان بوم و دشت آتش اندر زنم/ ز برشان همه سنگ بر سر زنم

همي‌جست جايي که بد يک درم/ خداوند او را فگندي به غم

همه خانه از بيم بگذاشتند/ دل از بوم آباد برداشتند

چو باران بدي ناوداني نبود/ بشهر اندرون پاسباني نبود

ازان زشت بد کامه‌ي شوم پي/ که آمد ز درگاه خسرو به ري

شد آن شهر آباد يکسر خراب/ به سر بر همي‌تافت شان آفتاب

همه شهر زو بود پر داغ و درد/ کس اندر جهان ياد ايشان نکرد