۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

و ما از خاكيم

داستان زير، كه پيش از اين در نشريه عصر پنجشنبه چاپ شده است، يكي از نه داستاني است كه در مجموعه اي به همين نام در سال 1387 مجوز انتشار گرفت اما به دليل مشكلات ناشر تا كنون در نيامده است. متن، در آن مجموعه، بنا به ضرورت هاي روشن جاري، در سه نقطه، دست خوش تغييراتي شده بود كه در اين جا به همان صورت اوليه بازگردانده شده اند.

درباره ی نويسنده

ايزابل آلنده (Isabel Allende) در خانواده اي شيليايي در پرو به دنيا آمد. بچه که بود والدينش از هم طلاق گرفتند و او همراه با مادر در خانواده ي مادريش سکني گزيده و بزرگ شد. نخستين رمانش "خانه ارواح" (The House of the Spirits) که به فارسي نيز ترجمه شده ملهم از شخصيت پر نفوذ پدربزرگ و مادربزرگ اوست.

او در شانزده سالگي به سمت منشي يکي از دواير سازمان ملل شيلي استخدام شد. کار با خبرنگاران او را به طرف گزارش گري سوق داد. سرانجام به توليد برنامه هاي تلويزيوني، نوشتن در مجلات راديکال زنان و فيلم هاي خبري روي آورد. خودش مي گويد، "کودتاي 1973 همه چيز را تغيير داد و من مانند همه ي شيليايي هاي ديگر احساس می کردم که زندگيم از دست رفته است و بايد همه چيز را از نو شروع کنم." قتل عمويش سالوادور آلنده رئيس جمهور شيلي مشکلات را برايش حادتر نمود.

کتاب هاي بعدي او از عشق و سايه ها (Of Love and Shadows) (1986)، اوا لونا (Eva Luna) (1988) و داستان هاي او لونا (The Stories of Eva Luna) (1991) مي باشد. وي از معدود زنان آمريکاي لاتين است که با شيوه ي رياليسم جادويي (در هم تنيدن وقايع حقيقي با عناصر خيالي يا باور نکردني) خوانندگان فراواني در جهان بدست آورده است. اين در هم تنيدن عناصر واقعی و باور نکردنی در ادبيات داستانی را او چنين توضيح می دهد:

ما در آمريکای لاتين به رؤياها، شورها، وسواس ها، و احساسات اهميت می دهيم، و هر چيزی که در زندگی مان مهم است در ادبيات جايگاهی دارد- درک ما از خانواده، فهم مان از دين، و نيز از خرافات. اين واقع گرايی جادويی است- احساساتی که هر فرد دارد به علاوه ی واقعيت. ... روزی نيست که در آمريکای لاتين چيزهای عجيب و غريبی اتفاق نيفتد- نه اين که ما آن ها را سر هم می کنيم.

درباره ی داستان

داستان "و ما از خاکيم" (And of Clay Are We Made) بيش از آن که جادويی باشد واقع گرايانه است، و بيانگر ژرف بينی آلنده در مورد رابطه ی ميان رسانه ها و رخدادهای امروزی است: سرشت بغرنج گزارش دهی "عينی" و نيروی رويدادها در پيشی گرفتن از ناظران شان.

اين داستان را Margaret Sayers Peden به انگليسی ترجمه کرد (1989).

اين برگردان فارسی بار نخست در "عصر پنجشنبه"، شماره 10-9، فروردين و ارديبهشت 1378، شيراز، چاپ شد.

در ترجمه ی اين داستان، از غنيمت حضور جواد شجاعی فرد، شاعر شمال، که در سال های آغازين دهه ی هفتاد برای يکی دو سالی همکار من در واحدی صنعتی در جنوب کشور بود، برخوردار بوده ام. انصاف اين است که ويرايش او به استحکام برگردان اين داستان بسيار کمک کرد و از او بسيار آموختم. با اين همه، ترجمه از نو با متن اصلی مطابقت داده شده، و به لحاظ شيوه ی نگارش و انتخاب برابر های واژگانی مناسب تر ويرايشی کلی يافته است.


و ما از خاکيم

نوشته ی ايزابل آلنده

ترجمه ي جليل نوذري

آن ها سر دخترک را ديدند بيرون زده از آبکند، با چشماني واگشاده، بي صدا کمک مي طلبيد. اسم تعميد اولش را داشت، آزوسِنا. سوسن. در آن گورستان پهناور که بوي مرگ اين گونه زود کرکسان را از فواصل دور بدان جا مي کشيد و هوا انباشته از گريه ی يتيمان و ناله هاي مجروحين بود، دخترک، که سر سختانه به زندگي چسبيده بود، بدل به نماد فاجعه شد. دوربين هاي تلويزيوني تصوير دل خراش سرش را که چون کرموش سياهی از خاک بيرون زده بود آن قدر مخابره کردند که ديگر کسي نمانده بود تا او را نشناسد و اسمش را نداند. و هر بار که بر صفحه ي تلويزيون ظاهر مي شد، درست پشت سر او رالف کارله بود، که براي ماموريت به آن جا رفته بود، بي آن که تصور کند بخشي از گذشته ي خود را که سي سال گم کرده بود در آن جا پيدا خواهد کرد.

ابتدا ناله اي زير زميني پنبه زارها را جنبانده، چون موج دريا در هم شان پيچيده بود. از هفته ها قبل زمين شناسان لرزه نگارهای خود را به کار انداخته و مي دانستند کوه دوباره بيدار شده است. آن ها از مدت ها قبل پيش گويي کرده بودند که گرماي انفجار قادر است يخ هاي دايمي را از سينه کش هاي آتشفشان جدا کند، اما هيچ کس به اخطارهاي آنان توجهي نکرد؛ گويي هشدارهايشان يادآور قصه هاي پير زنان ترسو بود. آبادي هاي توي دره، ناتوان از شنيدن ناله هاي زمين، زندگي روزانه ي خود را پي گرفتند تا آن چهارشنبه شب مرگ بار نوامبر که غرشي ممتد پايان جهان را خبر داد، ديواره هاي برف از جاي خود کنده شد، خاک و سنگ و آب چون بهمني غلتان بر روستاها فرود آمد و آن ها را زير بار عظيمي از غثيان مواد خاکي دفن کرد. به محض اينکه زندگان از شوک اوليه ی آن وحشت بزرگ بيرون آمدند توانستند ببينند که خانه ها، بازارها، کليساها، کشت زارهاي سفيد پنبه، بيشه هاي سياه قهوه و چراگاه ها- يک سره ناپديد شده اند. بعدا"، پس از ورود سربازان و داوطلبان نجات و ارزيابي عظمت فاجعه بود که معلوم شد بيش از بيست هزار انسان و تعداد نامعلومي حيوان در سوپ غليظي زير گل و لاي در حال گنديدن بود. جنگل ها و رودخانه ها هم شسته و روفته شده بود، و جز بياباني وسيع از گل و لاي چيزي به چشم نمي آمد.

قبل از سحر که از مرکز تلفن کردند، من و رالف کارله با هم بوديم. منگ خواب از بستر بيرون خزيده، در حالي که او با عجله لباس مي پوشيد من دست به کار تهيه ی قهوه شدم. او لوازمش را در کوله پشتي هميشگي اش جا داد، و ما با هم خداحافظي کرديم، مثل خيلي از دفعات قبل. بي هيچ دل واپسي در آشپزخانه نشستم، قهوه ام را جرعه جرعه نوشيدم و براي ساعات طولاني اي که از او دور مي ماندم برنامه ريزي مي کردم، مطمئن از اين که روز بعد بر مي گردد.

او يکي از اولين کساني بود که به محل رسيد، زيرا در حالي که ساير گزارش گران هر يک به نحوي که مي توانست با جيپ، دوچرخه، يا پياده، به زحمت خود را به کناره ي آن لجن زار مي رساند رالف کارله از امتياز بالگرد تلويزيون برخوردار بود، که او را بر فراز بهمن پرواز مي داد. روي صفحه هاي تلويزيون، در صحنه هايي که دوربين دستيارش گرفته بود، او را مي ديدم که ميکروفن به دست، در دل هنگامه اي از بچه هاي گم شده، بازماندگان زخمي، لاشه ها، و ويراني تا زانو در کثافت فرو رفته است. داستان با صداي آرام او به ما مي رسيد. سال ها بود که او، با گزارشات زنده ي گيرا و بهت انگيزش از صحنه هاي جنگ و فاجعه، چهره ي آشناي بخش هاي خبري بود. هيچ چيز قادر نبود او را متوقف کند، و من هميشه از آرامش او در مقابل خطر و سختي شگفت زده مي شدم؛ هيچ چيز نمي توانست ثبات قدمش را متزلزل يا کنجکاويش را زايل کند. ترس هرگز جلودارش نبود، هر چند پيش من اعتراف کرده بود که نه تنها آدم شجاعي نيست، بلکه تقريبا" عکس آن است. به گمانم لنز دوربين تاثير عجيبي بر او داشت؛ انگار او را به آنات متفاوتي مي برد که مي توانست بدون دخالت در واقعيت حوادث، آن ها را همان طور که هستند ببيند. هنگامي که او را بهتر شناختم، دريافتم که اين فاصله ي خيالي او را در برابر احساساتش محافظت مي کند.

رالف کارله از آغاز در ماجراي آزوسنا حضور داشت. او از داوطلباني که دخترک را يافته، و از اولين کساني که سعي کرده بودند به او دست يابند فيلم گرفته بود. دوربين او روي دخترک، چهره ي سبزه اش، چشمان درشت محزونش، و جعد موي گل آلودش زوم شده بود. گل و لاي دور و بر او مثل ريگ روان بود، و هر کسي که تلاش مي کرد به او نزديک شود در خطر فرورفتن قرار داشت. طنابي به سويش پرتاب کردند اما او براي گرفتنش حرکتي نکرد تا هنگامي که با فرياد از او خواستند آن را بگيرد. او دستي از گل بيرون کشيد و تلاش کرد تکاني به خود بدهد، اما در جا کمي بيش تر فرو رفت. رالف کوله پشتي و بقيه ی وسايل خود را انداخت و به مانداب زد، در حالي که در ميکروفن دستيارش توضيح مي داد که سرد است و آدم بوي عفن لاشه ها را احساس مي کند.

پرسيد: "اسمت چيه؟" و دختر نام گُلي خود را به او گفت. رالف کارله به او خطاب کرد: "حرکت نکن، آزوسنا." بعد براي اين که توجه او را منحرف کند بدون اين که فکر کند چه مي گويد به گفت و گو ادامه داد، در حالي که به آرامي در گل و لايي که تا کمرش مي رسيد راه خود را به جلو باز مي کرد. فضاي دور و برش به تيرگي گل و لاي آنجا بود.

از جايي که او تقلا مي کرد رسيدن به دخترک غير ممکن مي نمود، به عقب برگشت و محلي را که به نظر مي رسيد جا پاي سفت تري داشته باشد دور زد. سرانجام وقتي که به اندازه ي کافي نزديک شد، طناب را گرفت و آن را زير بازوان دختر بست تا بتوان او را بيرون کشيد. رالف با تبسمي که به چشمانش چين داده و او را پسر بچه ي کوچکي نشان مي داد به رويش لبخند زد. به دخترک گفت مشکلي وجود نداشته، که حالا اين جا پيشش هست، و به زودي او را بيرون خواهند کشيد و به ديگران علامت داد که بکشند، اما تا طناب کشيده شد، جيغ دخترک درآمد. دوباره که امتحان کردند شانه ها و بازوان او ظاهر شد، اما نتوانستند بيش تر حرکتش بدهند؛ او گير کرده بود. يکي گفت ممکن است پاهاي او لاي ديوارهاي فرو ريخته ی خانه اش گير کرده باشد، اما دخترک گفت نه تنها آوار بلکه جسد برادران و خواهرانش نيز که به پاهايش چسبيده بودند او را باز مي دارند.

رالف وعده داد: "نگران نباش، ما تو را از اين جا بيرون خواهيم کشيد." عليرغم کيفيت ارسال خبر، توانستم شکستن صدايش را احساس کنم، و بيش تر از هميشه دوستش داشته باشم. آزوسنا نگاهش کرد، اما چيزي نگفت.

در همان ساعات اوليه رالف کارله تمام قوه ي ابتکارش را براي نجات دختر به خرج داد. او با تيرک ها و طناب ها در کشاکش بود، اما هر تکان شکنجه ي غير قابل تحملي براي دخترک محبوس بود. به فکرش رسيد يکي از تيرک ها را به عنوان اهرم مورد استفاده قرار دهد اما هيچ نتيجه اي نگرفت و ناچار شد آن فکر را رها کند. از دو نفر سرباز خواست تا کمي با او کار کنند، اما آن ها مجبور بودند بروند زيرا قربانيان فراوان ديگري درخواست کمک مي کردند. دخترک نمي توانست حرکت کند، او به زحمت نفس مي کشيد، ولي مأيوس به نظر نمي آمد، انگار رضايت مندي اي اجدادي پذيرش تقدير را بر او آسان مي کرد. اما گزارش گر مصمم بود وي را از چنگال مرگ برهاند. يکي تايري برايش آورد. او مثل يک جليقه ی نجات آن را زير بغل دخترک گذاشت، و سپس تخته ی سنگيني را نزديک گودال قرار داد تا وزنش را تحمل کند و بتواند نزديک تر به او بايستد. از آن جايي که کنار زدن آوارهاي پنهان غير ممکن بود، يکي دوبار کوشيد تا با سر به طرف پاي دخترک فرود رود، اما بي آن که نتيجه اي بگيرد، پوشيده از گل و لاي بالا آمد، در حالي که ماسه هاي توي دهانش را به بيرون تف مي کرد. نتيجه گرفت که بايستي يک پمپ داشته باشد تا آب را بکشد، و تقاضايي راديويي فرستاد. اما در پاسخ پيامي رسيد که هيچ وسيله ي نقليه اي موجود نبوده و فرستادن پمپ تا صبح روز بعد ممکن نيست.

رالف کارله فرياد زد: "ما نمي توانيم تا آن موقع صبر کنيم!" اما در آن بلوا هيچ کس فرصت ابراز دلسوزي نداشت. قبل از اين که او بپذيرد که زمان باز ايستاده و واقعيت به نحو غير قابل جبراني تحريف گرديده ساعات بسيار بيش تري بايد مي گذشت.

پزشکي نظامي براي معاينه ی دختر آمد و نظر داد که قلبش خوب کار مي کند و در صورتی که خيلي سردش نشود مي تواند شب را زنده بماند.

رالف کارله سعي کرد دلداريش دهد: "دوام بيار آزوسنا، فردا پمپ خواهيم داشت."

دخترک خواهش کرد: "مرا تنها رها نکن."

"نه، البته که نه."

کسي برايش قهوه آورد، و او به دخترک کمک کرد تا آن را، جرعه جرعه، بنوشد. مايع گرم به او جاني تازه بخشيد و شروع کرد به صحبت درباره ي زندگي کوچکش، خانواده و مدرسه اش، درباره ي اين که در آن تکه ي کوچک از جهان قبل از اين که آتشفشان بغرد زندگي چگونه جريان داشته است. او سيزده سال داشت، و هرگز از آباديش قدم به بيرون ننهاده بود. رالف کارله با روحيه اي از يک خوش بيني زود هنگام، باور کرد که همه چيز به خوبي تمام خواهد شد: پمپ خواهد رسيد، آب را خواهند کشيد، آت و آشغال را کنار خواهند زد، و آزوسنا با بالگرد به بيمارستاني که به زودي در آن جا بهبود مي يابد منتقل خواهد شد و رالف مي توانست از او ديدن کرده و برايش هديه ببرد. او با خود فکر مي کرد، سن دخترک براي عروسک زياد است، نمي دانم چه چيزي او را خوشحال خواهد کرد؛ شايد يک دست لباس. من درباره ي زنان خيلي نمي دانم، و انديشناک و حيرت زده دريافت با اين که در طول زندگيش زنان فراواني را مي شناخته، اما هيچ کدام اين جزئيات را به او ياد نداده بودند. براي گذراندن وقت شروع به تعريف درباره ي سفرها و ماجراهايش به عنوان گزارش گر روزنامه براي آزوسنا کرد. حافظه اش که درماند، به قوه ي تخيلش متوسل گرديد، چيزهايي سرهم بندي مي کرد که فکر مي کرد ممکن است باعث سرگرمي او بشوند. دخترک هر از گاه چرتي ميزد اما او به گفت و گويش در تاريکي ادامه مي داد، تا اطمينان دهد که هنوز آن جاست و بر هجوم بلاتکليفي غلبه کند.

شبي طولاني بود.

فرسنگ ها دورتر، رالف کارله و دخترک را بر صفحه ي تلويزيون تماشا مي کردم. نمي توانستم اين بار را در خانه تحمل کنم، بنابراين به تلويزيون ملي رفتم، به جايي که غالبا" با رالف شب هايي را تا صبح به ويرايش برنامه ها مي گذرانديم. در آن جا من به دنياي او نزديک تر بودم، و مي توانستم حداقل احساسي از چيزي که او در طي آن سه روز سرنوشت ساز از سر مي گذراند بدست بياورم. به تمام شخصيت هاي مهم شهر تلفن کردم، سناتورها، فرماندهان نيروهاي مسلح، سفير آمريکاي شمالي، رئيس شرکت ملي نفت، و از آن ها به التماس پمپي براي کشيدن لجن خواستم. اما جز وعده هاي مبهم چيزي عايدم نشد. شروع کردم به درخواست کمک فوري از طريق راديو و تلويزيون، تا ببينم آيا کسي مي تواند به ما کمک کند. در فاصله ي بين تلفن ها به اتاق خبر مي شتافتم تا صدا و تصاوير ماهواره اي را که مرتبا" جزييات جديدي از فاجعه بدست مي داد ملاحظه کنم. در حالي که گزارش گران براي ارسال گزارش خبري دنبال صحنه هاي موثرتري بودند، من به دنبال فيلم هايي بودم که گودال آزوسنا را به تصوير کشيده باشد. صفحه ي تلويزيون مصيبت را تا محدوده اي انتزاعي کاهش داده و فاصله ي عظيم ميان من و رالف کارله را برجسته تر مي کرد. اما من آن جا بودم. هر عذاب دختر بچه مرا نيز مثل رالف کارله آزار مي داد. من عجز او را، ناتواني او را، احساس مي کردم. در تقابل با عدم امکان ارتباط با او، اين فکر عجيب و غريب به خاطرم رسيد که اگر سعي مي کردم مي توانستم با نيروي فکر به او دست يابم و از آن راه به او دل گرمي دهم. آن قدر فکرم را متمرکز کردم تا سرم به دوران افتاد- کاري عبث و از روي ديوانگي. در مواقعي ترحم بر من غلبه مي کرد و گريه را سر مي دادم، و در مواقعي ديگر، چنان درمانده مي شدم که احساس مي کردم انگار از ميان يک تلسکوپ به نور ستاره اي که يک ميليون سال قبل مرده بود خيره شده ام.

آن جهنم را در اولين برنامه ی صبحگاهي ديدم. اجساد آدم ها و حيوانات در جريان رودخانه هاي جديدي که در طول شب از ذوب برف ها شکل گرفته بودند شناور بود. نوک درختان و برج هاي زنگ يک کليسا که چند نفر در آنجا پناه گرفته و صبورانه منتظر گروه هاي نجات بودند از گل بيرون زده بود. صدها سرباز و داوطلب از سازمان دفاع مدني در جست و جوي بازماندگان ويرانه ها را کاوش مي کردند، در حالي که رديف هاي طولاني اشباحي ژنده پوش در انتظار نوبت يک فنجان آش داغ بودند. شبکه هاي راديويي خبر مي داد که تلفن هاي آنان مدام در اشغال خانواده هايي است که براي پناه دادن به بچه هاي يتيم اعلام آمادگي مي کنند. آب آشاميدني به سختي گير مي آمد، نفت و غذا هم همين طور. پزشکان، که به قطع دست و پا بدون داروهاي بيهوشي تسليم شده بودند، مصرانه درخواست مي کردند سرم و مسکن و داروهاي آنتي بيوتيک فرستاده شود؛ اما اغلب جاده ها، غير قابل تردد، و موانع بوروکراتيک از همه بدتر بود که مشکل ايجاد مي کرد. براي تکميل فاجعه، خاک آلوده به اجساد در حال تلاشي زندگان را به شيوع بيماري هاي واگير دار تهديد مي کرد.

آزوسنا داخل تايري که او را بر سطح آب نگه مي داشت مي لرزيد. بي حرکتي و اضطراب کاملا" او را ضعيف کرده، اما بهوش بود و وقتي ميکروفني جلوي او مي گرفتند هنوز صدايش را مي شد شنيد. لحنش عاجزانه بود، گويی از دردسري که براي همه درست کرده بود پوزش مي طلبيد. ريش رالف کارله بلند شده و حلقه هاي سياهي زير چشمانش پيدا شده بود؛ به نظر مي رسيد در آستانه ي درماندگيست. حتي از آن فاصله ي عظيم مي توانستم کيفيت فرسودگي او را احساس کنم، که با خستگي ناشي از حوادث ديگر بسيار تفاوت داشت. دوربين را کاملا" فراموش کرده بود؛ ديگر نمي توانست به دخترک از توي لنز نگاه کند. تصاويري که ما دريافت مي کرديم مال دستيارش نبود، بلکه از آن گزارش گران ديگري بود که اختصاصا" از آزوسنا ضبط کرده و مسئوليت حزن انگيز تجسم بخشيدن به دهشت چيزي را که در آن محل اتفاق افتاده بود به او واگذار مي کردند. با اولين روشنايي پگاه رالف دوباره سعي کرد تا موانعي که دختر را در گورش نگه مي داشتند از سر راه بردارد، اما براي کار فقط به دستانش متکي بود؛ زيرا به خاطر ترس از صدمه رساندن به او جرأت نمي کرد از ابزار استفاده کند. فنجاني حريره ي آرد ذرت و موز که ارتش توزيع مي کرد به آزوسنا خوراند، اما او خيلي زود آن را بالا آورد. دکتري اظهار داشت که او تب دارد، اما اضافه کرد کاري از دستش بر نمي آيد: آنتي بيوتيک ها را براي موارد قانقاريا نگه داشته بودند. کشيشي از آن جا گذشت و براي دختر دعاي خير کرد، و نشاني از باکره ي مقدس را به گردن او آويخت. قبل از غروب بارش ريز باراني نرم و مداوم شروع شد.

آزوسنا زمزمه کنان گفت: "آسمان گريه مي کند،" و خود نيز، آغاز به گريستن کرد.

رالف به تمنا گفت: "نترس. تو بايد نيروي خودت را حفظ کني و آرام باشي. همه چيز رو به راه خواهد شد. من پيش تو هستم، و به نحوي تو را بيرون خواهم کشيد."

گزارش گران برگشتند تا از آزوسنا عکس بگيرند و همان سوالات را از او بپرسند، سوالاتي که او ديگر سعي در پاسخ به آن ها نداشت. در اين اثنا، گروه هاي تلويزيوني و سينمايي بيش تري با قرقره هاي کابل، نوار، فيلم، ويديو، لنزهاي وضوح دهنده، ضبط صوت، آلات صدا برداري، نور، صفحه هاي انعکاس دهنده، موتورهاي کمکي، کارتن هاي ملزومات، برق کاران، صدابرداران و فيلم برداران به محل وارد شدند: چهره ي آزوسنا به ميليون ها صفحه ی تلويزيون در سراسر جهان مخابره شد. و در تمام اين مدت رالف کارله مصرانه درخواست يک پمپ مي کرد. تسهيلات بهبود يافته ي فني نتايج خود را به بار آوردند، و تلويزيون ملي شروع به دريافت تصاويري واضح تر و صدايي صاف تر کرد. به نظرم رسيد که فاصله ها ناگهان فشرده شدند، و اين احساس ترسناک را داشتم که آزوسنا و رالف در کنار من هستند و تنها شيشه اي نفوذ ناپذير آن ها را از من جدا کرده است. قادر بودم وقايع را لحظه به لحظه دنبال کنم؛ همه ی آن چه را که محبوب من انجام مي داد تا دختر را از زندانش بيرون بکشد و به او کمک کند تا قادر به تحمل رنجش باشد مي دانستم؛ قسمت هايي از آن چه را که بهم مي گفتند مي شنيدم و مي توانستم بقيه را حدس بزنم؛ حضور داشتم وقتي که او به رالف دعا کردن ياد داد، و رالف حواس او را با گفتن داستان هايي که من در هزار و يک شب زير پشه بند بسترمان برايش گفته بودم پرت مي کرد.

روز دوم که به تاريکي گراييد، رالف سعي کرد ترانه هاي قديمي و محلی اتريشي را که از مادرش ياد گرفته بود بخواند تا آزوسنا خوابش ببرد، اما خواب از او دور بود. آن ها هر دو کرخت خستگي و گرسنگي، و لرزان از سرما قسمت اعظم شب را به گفت و گو گذراندند. آن شب سيل بندهاي مستحکمي که گذشته ي رالف کارله را سالياني دراز در خود گرفته بودند به صورت نامحسوسي شروع به باز شدن کردند، و سيلابي از همه ي آن چه که در ژرف ترين و خصوصي ترين لايه هاي حافظه اش مخفي نگه داشته شده بود، با درهم کوبيدن موانعي که در اين مدت سدي بر شعورش زده بودند، سرازير شد. نمي توانست آن را تماما" براي آزوسنا باز گويد؛ شايد دخترک نمي دانست جهاني وراي دريايشان و يا زماني ماقبل زمان خودش موجود بوده باشد. او قادر به تصور اروپا در سال هاي جنگ نبود تا رالف بتواند برايش از شکست بگويد، يا از بعد از ظهر روزي که روس ها آن ها را به اردوگاه کار اجباري بردند تا سربازاني را که از زور گرسنگي مرده بودند به خاک بسپارند. چرا بايستي برايش وصف کند که اجساد برهنه چطور مانند کوهي از هيزم برهم تلنبار شده و به چيني شکننده ماننده بودند؟ چطور مي توانست براي اين بچه ي در حال مرگ از کوره هاي آدم سوزي و چوبه هاي دار بگويد؟ و يادي از شبي نکرد که مادرش را عريان ديد، خون چکان چکمه هاي سرخي با پاشنه هاي دشنه وار، گريان خفتي که بر او رفته بود. خيلي چيزها بود که نگفت، اما در آن ساعات به همه ي چيزهايي که ذهنش سعي کرده بود پاک کند دوباره جان داد. آزوسنا ترسش را به او داده بود و بي اين که خود بخواهد، رالف را ناگزير کرده بود تا با خودش روبه رو شود. آن جا، در کنار آن حفره ي دوزخي گل و لاي، ديگر براي رالف امکان نداشت از خودش فرار کند، و آن وحشت دروني دوران بچگي ناگهان بر او هجوم آورد. به سال هايي برگشت که هم سن و سال آزوسنا، و يا کوچک تر بود. و مانند او خود را در گودالي بي مفر گرفتار ديد، مدفون زندگي، با سري که به دشواري از زمين بيرون زده بود؛ در برابر چشمان خود چکمه ها و پاهاي پدرش را ديد، که کمربندش را باز کرده و با فش فش عصياني افعي در حال حمله اي آن را در هوا مي چرخاند. اندوهي بکر و روشن که هميشه در درونش به انتظار ايستاده بود، سراپاي وجودش را فرا گرفت. يک بار ديگر در کمد جا لباسي اي قرار داشت که پدرش او را در آنجا حبس کرده بود تا براي بدرفتاري موهومي تنبيهش کند، جايي که ساعات طولاني با چشمان بسته قوز کرده بود تا تاريکي را نبيند، و دست هايش را روي گوش هايش گذاشته بود تا صداي تپش قلب خود را نشنود. مي لرزيد، و مثل حيواني که راه فرار ندارد کز کرده بود. گم در مه خاطرات کاتارينا خواهرش را ديد. بچه اي شيرين و سرکوفته، که زندگيش را در خفا مي گذراند به اين اميد که پدرش ننگ تولد او را به فراموشي بسپارد. همراه با کاتارينا، رالف به زير ميز غذا خوري مي خزيد، و با او در زير روميزي بزرگ سفيد قايم مي شد: دو بچه براي هميشه در آغوش يک ديگر، گوش به زنگ هر آوا و صداي پا. رايحه ي کاتارينا، بوي عرق خودش، با عطر غذا، سير، سوپ، نان تازه و بوي نابهنگام گِل گنديده در هم مي آميخت. دست خواهر در دستش، نفس کشيدن ترس آلود او، ابريشم گيسوانش روي گونه ي او، نگاه زلال چشمانش. کاتارينا ... کاتارينا در مقابل او ماديت يافت، معلق در هوا مثل يک پرچم، با لباسي از دستمال سفره ي سفيد، که اينک کفن بود، و سرانجام توانست براي مرگ او و گناه ترک کردن او بگريد. در آن لحظه بود که فهميد تمامي کارهاي متهورانه اش به عنوان يک گزارش گر، شاهکارهايي که برايش چنان شناخت و شهرتي به بار آورده، صرفا" تلاشي بوده است تا کهنه ترين دهشت هايش را واپس زند، فريبي در پناه لنز از پي آزموني که آيا واقعيت از چنان چشم اندازي قابل تحمل تر هست يا نه. او در اعمال شجاعت دست به خطر هاي فراواني مي زد، ممارستي در روز براي غلبه بر هيولاهاي به ستوه آورنده در شب. اما با لحظه ي حقيقت رو به رو شده بود؛ ديگر قادر نبود فرار از گذشته اش را ادامه دهد. او آزوسنا بود؛ او بود که در گل مدفون بود؛ وحشت او تنها احساس دور يک دوران بچگي تقريبا" فراموش شده نبود، بلکه چنگالي بود که گلويش را مي فشرد. در برق اشک هايش مادرش را ديد، سياه پوش و در حالي که کيف بدل پوست تمساحي اش را به سينه مي فشرد، درست همان طور که آخرين بار او را در بارانداز ديده و آمده بود تا او را در کشتي اي که به آمريکاي جنوبي مي رفت سوار کند. او نيامده بود اشک هايش را خشک کند، بلکه آمده بود تا به او بگويد بيلي بردارد: جنگ تمام شده و اکنون ميبايستي مردگان را دفن کنند.

وقتي سپيده دميد آزوسنا گفت: "گريه نکن. من ديگر احساس درد نمي کنم. حالم خوب است."

رالف با لبخند گفت: "من که براي تو گريه نمي کنم، براي خودم گريه مي کنم. تمام وجودم درد است."

روز سوم دره ي سيل زده با تابش نور ضعيفي از خلال ابرهاي طوفاني آغاز شد. رئيس جمهور، ملبس به ژاکت کتان دست دوزش از منطقه بازديد بعمل آورد تا تأکيد کند که اين واقعه بدترين فاجعه ی قرن است؛ که کشور سوگوار است؛ که کشورهاي برادر به کمک برخاسته اند؛ که او حالت آماده باش اعلام کرده؛ و نيروهاي مسلح بي رحمانه عمل خواهند کرد، تا به هر کس که در حين دزدي يا ارتکاب ساير جرايم ديده شود در جا شليک کنند. او اضافه کرد غير ممکن است تمامي اجساد را بيرون آورد يا مفقوديني را که سر به هزاران مي زند شمارش کرد؛ اما تمامي دره را خاک مقدس اعلام خواهند کرد، و اسقف ها خواهند آمد تا يک مراسم رسمي عشاي رباني براي ارواح قربانيان برگذار نمايند. به چادرهاي صحرايي ارتش رفت تا در قالب وعده هايي مبهم از نجات يافتگان دل جويي کند، بعد به بيمارستان فلاکت زده رفت تا از پزشکان و پرستاراني که بر اثر ساعت ها کار رنج آور فرسوده شده بودند تجليل به عمل آورد. سپس خواست که او را به نزد آزوسنا ببرند، دختر کوچکي که تمام جهان او را ديده بودند. با دست کم زور يک سياست مدار براي دخترک دست تکان داد، و ميکروفن ها صداي احساساتي و لحن پدرانه ي او را که به دختر مي گفت شجاعت او مانند الگوي ملت عمل کرده است ضبط کردند. رالف کارله به ميان حرف او دويد و درخواست يک پمپ کرد، و رئيس جمهور به او اطمينان داد که شخصا" به مسئله رسيدگي کند. براي چند ثانيه رالف را ديدم که نزديک گودال به زانو در آمد. در بخش اخبار شبانگاهي او هنوز در همان وضعيت قرار داشت؛ و من، مانند فالگيري که به گوي بلورينش، به صفحه ي تلويزيون چسبيده بودم، مي توانستم بگويم که چيزي بنيادين در او تغيير کرده بود. مي دانستم که در طي آن شب ديوارهاي دفاعي او به گونه اي فرو ريخته، رنج مغلوبش کرده و يقينا" زخم خورده بود. دخترک به جايي انگشت گذاشته بود که او خود نيز به آن دسترسي نداشت، نقطه اي که هرگز مرا هم در آن شريک نکرده بود. او خواسته بود به دخترک دلداري دهد، اما اين آزوسنا بود که به او تسلي مي داد.

لحظه اي که رالف نبرد را باخت و به شکنجه ي تماشاي مرگ دخترک تسليم شد تشخيص دادم. من با آن ها بودم، سه روز و دو شب، و از آن سوي زندگي ايشان را مي پاييدم. وقتي دخترک به او گفت که در تمام سيزده سال زندگيش هيچ کس هرگز دوستش نداشته و جاي تأسف بود که دنيا را بدون شناختن عشق ترک مي کند من آن جا بودم. رالف به او اطمينان داد که دوستش دارد، بيش تر از آنکه بتواند کس ديگري را دوست داشته باشد، بيش تر از آنکه مادرش را دوست داشت، بيش تر از خواهرش، بيش تر از تمام زناني که در آغوش او خفته بودند، بيش تر از آن چه که مرا، همراه زندگيش را دوست داشت، کسي که حاضر بود هر چيزي را بدهد تا به جاي آزوسنا در آن چاه باشد، و جانش را به خاطر او بدهد، و ديدم خم شد تا پيشاني محنت کشيده اش را ببوسد، غرق در احساس شيرين و غم انگيزي که نمي توانست نامي بر آن بگذارد. احساس کردم که چگونه در آن لحظه هر دو از يأس نجات يافتند، چگونه از خاک رها شدند، چگونه از لاشخورها و بالگردها بالاتر رفتند، چگونه به اتفاق هم بر فراز چرکاب فساد و زاري ها به پرواز در آمدند، و دست آخر، توانستند پذيراي مرگ باشند. رالف کارله در سکوت به دعا نشسته بود تا دخترک زود بميرد، زيرا تحمل چنان رنجي غير ممکن مي نمود.

تا آن وقت من پمپي تهيه کرده و با ژنرالي در تماس بودم که موافقت کرده بود آن را صبح روز بعد با يک هواپيماي باري نظامي بفرستد. اما در شب روز سوم، زير تابش پروژکتورها و لنز صدها دوربين، آزوسنا مرد، با چشماني خيره در چشم دوستي که تا آخرين لحظات با او مانده بود. رالف کارله جليقه ي نجات را برداشت، پلک هاي او را بست، چند لحظه او را به سينه فشرد و بعد رها کرد: دخترک به آرامي فرو رفت، گُلي در گِل.

پيشم بازگشته اي، اما آن آدم قبلي نيستي. غالبا" تو را تا مرکز همراهي مي کنم، و ما باز ويديوهاي آزوسنا را نگاه مي کنيم؛ تو با دقت کامل آن ها را مرور ميکني، در جست و جوي چيزي که مي توانستي انجام دهي تا او را نجات دهد، چيزي که آن موقع به آن فکر نمي کردي. يا شايد آن ها را مرور مي کني تا خودت را ببيني، در آينه، عريان. دوربين هايت در پستوي فراموشي افتاده اند؛ تو نه مي نويسي و نه مي سرايي؛ ساعت ها در مقابل پنجره مي نشيني و به کوه ها خيره مي شوي. در کنار تو، من منتظر مي مانم تا سفر به درونت را کامل کني، تا زخم هاي کهنه التيام يابند. مي دانم وقتي که از کابوس هايت برگردي، ما دوباره دست در دست يکديگر قدم خواهيم زد، مثل گذشته.


پرسش های راهنما

1. شخص اصلي داستان کيست: آزوسنا، رالف کارله يا راوي؟ چگونه رالف کارله با درگير شدن در قضيه ی آزوسنا تغيير مي بايد؟

2. داستان درباره ي رابطه ي بين تراژدي انساني با فاجعه و گزارش رسانه ها بيان گر چيست؟ آيا حضور رالف کارله ي گزارش گر وضعيتي را که آزوسنا در آن به دام افتاده است تغيير مي دهد؟ اگر پاسخ مثبت است چگونه؟

3. چرا عليرغم تلاش هاي انساني و کمک هاي فنی به عمل آمده به نام او، آزوسنا مي ميرد؟ داستان درباره ي روابط ميان واکنش يک کشور در حال توسعه به فجايع طبيعي، پاسخ رسانه هاي بين المللي به آن، و تلفات انساني چه مي گويد؟




۱ نظر:

  1. سلام
    جای گلایه هست؟ هیچ وقت نگفتی که در دنیای مجازی خانه ای داری! اتفاقی کشفش کردم. اشکال نداره بازم خوشحالم!

    پاسخحذف