۱۳۸۷ بهمن ۵, شنبه

پیدایش لاک پشت

اين داستان را که در زمره ی داستان های مسخ است در کودکی در رامهرمز شنیده ام. آن را در این جا می آورم تا از گزند فراموشی برهد:

در روزگاران قديم آسمان چنان به زمين نزديک بود که آدم ها می توانستند دست دراز کنند و هر چه می خواهند از آن بردارند. روزی، زنی نان می پخت و کودکش نيز در کنارش سرگرم بازی بود. بچه خرابی می کند، و مادر به جای استفاده از پارچه ای، با تکه نانی او را پاک می کند. آسمان، خشمگين از اين ناسپاسی، تاوه ی نان داغ را به پشت زن می چسباند و تير نان پزی را هم در پشتش فرو می کند تا از دهانش بيرون می زند: و بدين سان لاک پشت پديد می آيد.
پس از آن، آسمان آن قدر بالا می رود و دور می شود که ديگر دست کسی به آن نمی رسد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر